
گردنبند
پس از آن که پیامبر اکرم نماز عصر را به
پایان رساندند، برای گفتگو با مردمی که گرد
ایشان جمع شده بودند ،در محراب نشستند.
همین موقع پیرمردی ناتوان و لرزان در حالی که
لباسهایی کهنه و پاره برتن داشت وارد شد و رو
به حضرت گفت: «یا رسول الله.من گرسنهام
به من غذایی بده، برهنهام،لباسی برایم فراهم
کن و فقیرم؛ مرا بینیاز گردان.»
پیامبر فرمودند: «چیزی ندارم که به تو بدهم،
به خانۀ دخترم فاطمه (س) برو.»
حضرت محمد(ص) بلال را همراه پیرمرد
به سوی خانۀ فاطمه(س) فرستاد. وقتی که
پیرمرد به در خانۀ حضرت فاطمه(س) رسید،
با صدایی بلند گفت: «سلام برشما باد ای اهل
خانۀ پیغمبر!»
حضرت فاطمه (س)گفت: «برتو باد سلام!
تو کیستی؟»
گفت: «من پیرمردی عرب هستم.گرسنه
و برهنهام.از راهی دور آمدهام، ای دختر محمد!
از مال و داراییات کمی به من ببخش تا خداوند
تو را رحمت کند.»
حضرت فاطمه و امیرالمومنین و حضرت
رسول خدا،سه روز بود که چیزی نخورده بودند.
فاطمه(س)فکر کرد که چه به پیرمرد ببخشد.
ناگهان چشمش به پوست گوسفندی افتاد که
امام حسن و امام حسین برروی آن میخوابیدند.
پوست را به پیرمرد داد و گفت: «این را بگیر.
شاید خداوند چیزی از این بهتر به تو ببخشد.»
پیرمرد گفت: «ای دختر محمد، من به تو
میگویم گرسنهام و تو به من پوست گوسفند
میدهی؟ من با این پوست چگونه خود را سیر
کنم؟»
وقتی حضرت فاطمه(س)، این را شنید
دست بر گردن خود برد و گردنبدی را که بر
گردن داشت باز کرد و به پیرمرد داد و گفت:
«بگیر،این گردنبند را بفروش و با پول آن هر
چه نیاز داری بخر.»
پیرمرد گردنبند را برداشت و به مسجدی که
حضرت محمد (ص) در آنجا بود، بازگشت؛ رو
به پیامبر کردو گفت: «یا رسول الله! فاطمه این
گردنبند را به من داد وگفت بفروش.
در همان زمان عمار در میان جمع بود.
برخاست و گفت: «یا رسول الله اگر اجازه بدهی
من این گردنبند را از او بخرم.»
پیامبر فرمودند: «بخر ای عمار.»
عمار پرسید: «پیرمرد گردنبند را چند
میفروشی؟»
پیرمرد گفت: «به قیمتی که بتوانم با آن
مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 30