آن روز یک آدم بزرگ آمد خانهمان؛ نه یکی نبود، دو تا بود. یک خانمی بود؛ مثل
مامانی بزرگ که یک چیزی دستش بود. وقتی آمد آن چیز را داد به مامانی. مامانی گفت:
«دستتون درد نکند، چرا زحمت کشیدین؟».
آن خانمی گفت: «خواهش میکنم، قدم نو رسیدهها مبارک.»
آن خانمی یک جوری بود؛ خودش نهها، چشمهایش یک جوری بود. مثل چشم بقیه
آدم بزرگها نبود. چشمش خیلی گنده بود و مثل شیشه پستانکمان برق میزد. چشمش
دسته هم داشت، دو تا دسته که زده بود پشت گوشش. خانمی که آمد مرا بغل کند و بوس
کند من ترسیدم، دستم را بردم جلو که هلش بدهم، یکدفعه دستم خورد به چشمش. چشمش
افتاد. من آن قدر ترسیدم که هم گریه کردم و هم یک کار عیب دیگر تو پوشکم. خب به
من چه، من دوست نداشتم آن خانمیِ ترسناک بوسم کند، وقتی چشم آن خانمی افتاد زمین،
بابایی تندی چشمش را برداشت. خانمی گفت: «شکست؟»وای کلی وحشتناک است که آدم
چشمش بشکند. نینیها خیلی میترسند. یک بار شیشۀ من از دست مامانی افتاد و شکست،
دست و پای من و محمدحسین پرید بالا.
بابایی چشم آن خانم را بهش داد و گفت: «نه خاله جون،
عینکتون سالم سالمه.»
من که نفهمیدم چی گفت. آن خانمی یک چشم هم داشت
که مثل بقیه آدم بزرگها بود؛ بعد آن چشمش را
که افتاده بود، گذاشت روی آن چشمهایش.
یک آقایی خیلی خیلی بزرگ هم همراهش بود.
آن آقایی، آن قدر بزرگ بود که میشد اندازه دو تا
داستانهای
یک قل، دوقل
قسمت یازدهم
دردسرِ نی نیها
طاهره ایبد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 14