مجله کودک 18 صفحه 14

آن روز یک آدم بزرگ آمد خانه­مان؛ نه یکی نبود، دو تا بود. یک خانمی بود؛ مثل مامانی بزرگ که یک چیزی دستش بود. وقتی آمد آن چیز را داد به مامانی. مامانی گفت: «دستتون درد نکند، چرا زحمت کشیدین؟». آن خانمی گفت: «خواهش می­کنم، قدم نو رسیده­ها مبارک.» آن خانمی یک جوری بود؛ خودش نه­ها، چشمهایش یک جوری بود. مثل چشم بقیه آدم بزرگ­ها نبود. چشمش خیلی گنده بود و مثل شیشه پستانکمان برق می­زد. چشمش دسته هم داشت، دو تا دسته که زده بود پشت گوشش. خانمی که آمد مرا بغل کند و بوس کند من ترسیدم، دستم را بردم جلو که هلش بدهم، یکدفعه دستم خورد به چشمش. چشمش افتاد. من آن قدر ترسیدم که هم گریه کردم و هم یک کار عیب دیگر تو پوشکم. خب به من چه، من دوست نداشتم آن خانمیِ ترسناک بوسم کند، وقتی چشم آن خانمی افتاد زمین، بابایی تندی چشمش را برداشت. خانمی گفت: «شکست؟»وای کلی وحشتناک است که آدم چشمش بشکند. نی­نی­ها خیلی می­ترسند. یک بار شیشۀ من از دست مامانی افتاد و شکست، دست و پای من و محمدحسین پرید بالا. بابایی چشم آن خانم را بهش داد و گفت: «نه خاله جون، عینکتون سالم سالمه.» من که نفهمیدم چی گفت. آن خانمی یک چشم هم داشت که مثل بقیه آدم بزرگ­ها بود؛ بعد آن چشمش را که افتاده بود، گذاشت روی آن چشمهایش. یک آقایی خیلی خیلی بزرگ هم همراهش بود. آن آقایی، آن قدر بزرگ بود که می­شد اندازه دو تا داستان­های یک قل، دوقل قسمت یازدهم دردسرِ نی نی­ها طاهره ایبد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 14