بعد یک دفعه آن خانمی گفت: «میگم... میگم که اگر براتون نگهداری از دوتاشون
سخته، یکیشون رو بدید به ما، یک چند سالی بزرگش کنیم.»
من نمیخواستم مامانی و باباییام عوض بشوند. نمیخواستم محمدحسین هم از پیشم
برود. ما همیشه، از توی شکم مامانی، با هم بودیم. درست است که با هم دعوا میکنیم؛ ولی
این ربطی به آدم بزرگها ندارد. ما با هم دوقلوایم. من خودم را جمع کردم توی بغل بابایی
که مرا ندهد به آنها.
محمد حسین هم بیخیال توی بغل آن خانمی خوابیده بود و زل زده بود به آن چشم
دسته دارش.
گفتم: «محمد حسین، بیچاره، همون جوری موندی تو بغل خانمی، گریه کن بیا بیرون؛
وگرنه میبرنتها.»
یکهو محمدحسین زد زیر گریه. مامانی بغلش کرد و من یک خرده خیالم راحت شد. بعد
بابایی گفت: «خیلی ممنون خاله جون، ولی بچهها پیش خودمون باشن بهتره، برای خودشون
هم بهتره، اگه از ما دور بشن، وقتی بزرگ
بشن، مشکل روانی پیدا میکنن.»
من نمیدانستم مشکل روانی
یعنی چی، محمد حسین هم
نمیدانست؛ ولی هر چی بود،
خیلی خوب بود که آدم مشکل
روانی پیدا کند، چون آن وقت
آن خانمی و آقایی ما را نبردند.
من مامانی خودم را
میخواستم، حتی اگر همهاش
با آن مامان قلابی بهم شیر
بدهد. بابایی خودم را هم
میخواستم؛ حتی اگر از صبح تا شب با آن
صورت خارخاریاش هی مرا بوس کند.
محمدحسین هم محمدحسین خودم
بود؛ هرچی بود، فقط ما دو تا زبان
هم را بلد بودیم.
اصلاً این آدم بزرگها همهاش برای
نی نیها دردسر درست میکردند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 16