اسمش را نمیدانم. کاش میدانستم. اصلاً چه فرقی
میکند اسمش چه بود؟ علی، حسین، بهمن، عرشیا، آره،
شاید عرشیا بود؛ چون عرشیا یعنی تخت پادشاهی. هرچند
سر و وضعش، صورت سیاهش و لباسهای کهنهاش هیچ
ربطی به پادشاهی نداشت؛ اما آن قدر به این چیزها بیاعتنا
بود که این اسم بهش میآمد. کاش یک بار دیگر
میدیدمش! کاش با او دوست میشدم! کاش یاد میگرفتم
مثل او بزرگ باشم؛ هرچند که او 7 یا 8 سال بیشتر نداشت.
شیرین ترین
آدامس
محبوبه حقیقی
کاش یاد میگرفتم مثل او چیزهایی را که مال خودم
است به دیگران ببخشم، هر چند که یک جعبه آدامس-
برای فروش به مسافرهای اتوبوس- همۀ دارایی او بود.
وقتی از پلههای اتوبوس بالا دوید، من و مامانم آخر
اتوبوس نشسته بودیم، روی صندلیهای بلند. یک پسر
کوچولوی چهار پنج ساله هم با مامان و مامانبزرگش
ردیف اول نشسته بود. اول به سراغ آنها رفت: «آدامس
میخرید؟» مامان پسر کوچولو حتی جوابش را هم نداد؛ اما
لبخند آرام عرشیا از روی صورتش نرفت. آمد ته اتوبوس.
دستش را یک جعبه آدامس در آن بود، بالا آورد و گفت:
«آدامس میخرید؟». سردش بود. خسته بود. حتماً از صبح
تا آن موقع عصر کار کرده بود. مامان پرسید: «دونهای
چند؟» گفت: «25 تومن». مامان گفت: «2 تا بده» و به
دنبال یک 50 تومانی کیفش را گشت. پسر کوچولوی جلو
اتوبوس، از مامانش خواهش میکرد که برایش
آدامس بخرد و مامان فقط میگفت: «نه». پسر
کوچولو نگاهش را به ته اتوبوس و جعبۀ
آدامسهای عرشیا، دوخته بود. دست پسر کوچولو،
ته جیبش را میگشت. حتماً دلش یک سکۀ
25 تومانی میخواست. یک مرتبه چشمهایش
برق زد. انگار چیزی توی جیبش پیدا کرده بود.
به سمت ما دوید و به پسر آدامس فروش گفت:
«یکی بده» و یک سکۀ 2 تومانی از جیبش
درآورد. بیاراده گفتم: «این که فقط 2 تومن
است»، پسر آدامس فروش سریع به چشمهایم
نگاه کرد؛ ابروهایش را بالا برد و لبهایش را گاز
گرفت، یعنی هیچی نگو! 2 تومانی را از پسر
کوچولو گرفت و یک آدامس به او داد.
من و مامانم ساکت و متعجب به این
صحنه نگاه میکردیم. مامان گفت: تو خیلی
پسر خوبی هستی و او آرام و مردانه در حالی که دو تا آدامس
به ما میداد و 50 تومانی را از مادرم میگرفت لبخند زد و
رفت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 26