مجله کودک 18 صفحه 26

اسمش را نمی­دانم. کاش می­دانستم. اصلاً چه فرقی می­کند اسمش چه بود؟ علی، حسین، بهمن، عرشیا، آره، شاید عرشیا بود؛ چون عرشیا یعنی تخت پادشاهی. هرچند سر و وضعش، صورت سیاهش و لباسهای کهنه­اش هیچ ربطی به پادشاهی نداشت؛ اما آن قدر به این چیزها بی­اعتنا بود که این اسم بهش می­آمد. کاش یک بار دیگر می­دیدمش! کاش با او دوست می­شدم! کاش یاد می­گرفتم مثل او بزرگ باشم؛ هرچند که او 7 یا 8 سال بیشتر نداشت. شیرین ترین آدامس محبوبه حقیقی کاش یاد می­گرفتم مثل او چیزهایی را که مال خودم است به دیگران ببخشم، هر چند که یک جعبه آدامس- برای فروش به مسافرهای اتوبوس- همۀ دارایی او بود. وقتی از پله­های اتوبوس بالا دوید، من و مامانم آخر اتوبوس نشسته بودیم، روی صندلی­های بلند. یک پسر کوچولوی چهار پنج ساله هم با مامان و مامان­بزرگش ردیف اول نشسته بود. اول به سراغ آنها رفت: «آدامس می­خرید؟» مامان پسر کوچولو حتی جوابش را هم نداد؛ اما لبخند آرام عرشیا از روی صورتش نرفت. آمد ته اتوبوس. دستش را یک جعبه آدامس در آن بود، بالا آورد و گفت: «آدامس می­خرید؟». سردش بود. خسته بود. حتماً از صبح تا آن موقع عصر کار کرده بود. مامان پرسید: «دونه­ای چند؟» گفت: «25 تومن». مامان گفت: «2 تا بده» و به دنبال یک 50 تومانی کیفش را گشت. پسر کوچولوی جلو اتوبوس، از مامانش خواهش می­کرد که برایش آدامس بخرد و مامان فقط می­گفت: «نه». پسر کوچولو نگاهش را به ته اتوبوس و جعبۀ آدامس­های عرشیا، دوخته بود. دست پسر کوچولو، ته جیبش را می­گشت. حتماً دلش یک سکۀ 25 تومانی می­خواست. یک مرتبه چشمهایش برق زد. انگار چیزی توی جیبش پیدا کرده بود. به سمت ما دوید و به پسر آدامس فروش گفت: «یکی بده» و یک سکۀ 2 تومانی از جیبش درآورد. بی­اراده گفتم: «این که فقط 2 تومن است»، پسر آدامس فروش سریع به چشمهایم نگاه کرد؛ ابروهایش را بالا برد و لبهایش را گاز گرفت، یعنی هیچی نگو! 2 تومانی را از پسر کوچولو گرفت و یک آدامس به او داد. من و مامانم ساکت و متعجب به این صحنه نگاه می­کردیم. مامان گفت: تو خیلی پسر خوبی هستی و او آرام و مردانه در حالی که دو تا آدامس به ما می­داد و 50 تومانی را از مادرم می­گرفت لبخند زد و رفت.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 26