
مامانی با یک سینی آمد تو. توی سینی دو تا لیوان بود که تویش یک چیزی
مثل شیربود؛ ولی قرمز بود.
عمه خانم گفت: «خدا مرگم بده.»
مامانی گفت: «خدانکنه، چرا؟»
محمد حسین گفت: «همهاش تقصیر این مامانی یه که میگذاره این آدم بزرگها
مارو اذیت کنن.»
عمه خانم گفت: «چرا این بچهها رو قنداق نمیکنی عمه، نگاه کن دست و
پاشون کج کجه، همین جوری میمونهها.»
مامانی گفت: «نه عمه خانم، بزرگتر که بشن، دست و پاشون صاف میشه،
این دوره زمونه دیگه کسی قنداق نمیکنه.»
عمه خانم گفت: «این حرفها چیه؟ قدیمیها یک چیزی میدونستن که
بچهها رو قنداق میکردن. فردا دست و پای بچهها کج بشه، چی
میخوای جوابشون بدی؟!...برو اون قنداقهای سیسمونی رو بردار
بیار.»
مامانی گفت: «ولی عمّه خانم.»
عمع خانم زور میگفت.باز دوباره گفت: «بدو بیار تا
من اینها رو قنداق کنم.»
مامانی رفت سر کمد و چند تا تکّه پارچه و دو تا
بند آورد که مثل بند ناف بود؛ولی سفید
بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 13