مجله کودک 20 صفحه 14

عمّه خانم پارچه­ها را گرفت . تا کرد و بعد مرا بلند کرد و گذاشت روی آن و پوشکم را باز کرد. من خجالت کشیدم. عمه خانم دوتا پای مرا گرفت و کشید و چسباند به هم و بعد پایین پارچه را سفتِ سفت پیچید دور پاهایم. بعد دستهایم را هم گرفت.من نمی­خواستم دستم را بدهم به عمه خانم ولی زورم به او نرسید و زدم زیر اووَه،اووَه. عمّه خانم بقیه پارچه را هم دور دستهایم پیچید وبعد باآن بندِ قنداق، مرا سفتِ سفت بست. من بیشتر اووه، اووه کردم.مامانی مرا بغل کرد. بعد عمه خانم محمد حسین را گرفت و او را هم توی قنداق پیچید. محمد حسین هم جیغ و داد کرد؛ ولی این عمه خانمِ بدجنس اصلاً محل نمی­گذاشت. جای ما توی قنداق خیل تنگ بود، از شکم مامانی هم خیلی خیلی تنگ­تر بود. اصلاً نمی­توانستیم تکان بخوریم. عمه خانم گفت: «به گریه­شون اعتنا نکن، اوّلشه، عادت که بکنن، آروم می­شن.» دستم خیلی درد گرفته بود، پاهایم درد گرفته بود، فقط سرم را می­توانستم تکان بدهم. محمد حسین هم همین طور. محمد حسین گفت: «چرا مامانی هیچی بهش نمی­گه.» بعد عمّه خانم بلند شد و گفت: «پیری و کم حوصلگی یه عمّه، با اجازه دیگه من می­رم سلام برسون. ماشاءا... این دو تا که آروم نمی­گیرن، آدم دو کلمه حرف بزنه.» محمد حسین گفت: «برو،دیگه هم نیا خونۀ ما.» تا عمّه رفت، مامانی تندی آمد و دست و پای ما را باز کرد و گفت: «الهی بمیرم.» دردمان ساکت شد، ما هم آرام شدیم. مامانی خواست به محمد حسین شیر بدهد، محمد حسین هنوز بغض داشت، نخورد. مامانی مرا بغل کرد تا به من شیر بدهد، من هم دهنم را مثل قنداق سفتِ سفت بستم، نخوردم. مامانی باید می­فهمید که ما باهاش قهر شدیم. کاشکی بابایی زبان ما را می­فهمید،آن­وقت چُغُلی این عمه خانم را بهش می­کردیم. سیسمونی:وسایل و لباسهای نوزاد که مادر بزرگ مادری، به هنگام تولّد تهیه می­کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 14