
.چی؟به من گفتی عوضی!؟ ما یک عمر با هم دوست بودیم و حالا تو، به من
میگویی عوضی! حالا که این طور است، بیا با هم دعوا کنیم. دیگر دوستی بی دوستی!
فوراً با هم دست به یقه شدند و شروع کردند به دعوا؛ آن هم چه دعوایی!
خوشبختانه، زنهایشان خیلی زود، خود ا به مزرعه رساندند و قبل از آن که،
کار به جاهای باریکتر بکشد،آنها را از هم جدا کردند!
در همین هنگام، مرد شوخ که به آخر جاده رسیده
بود، با خونسردی برگشت، دید که آن
افسانهای از آفریقا
ترجمۀ پروین علیپور
دو نفر،در مزرعۀ خود نشسته،
آرنجهایشان را به زانوهایشان
تکیه داده و سرشان را بینِ
دستهایشان گرفتهاند!
آنها با دیدنِ مرد
شوخ، فهمیدند که او
دستشان انداخته و سر
به سرشان گذاشته
است!! از رفتار خود
پشیمان شدند و به آن
مرد گفتند که دیگر حق
ندارد هرگز...هرگز...
هرگز پایش را به آنجا
بگذارد!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 25