مجله کودک 20 صفحه 25

.چی؟به من گفتی عوضی!؟ ما یک عمر با هم دوست بودیم و حالا تو، به من می­گویی عوضی! حالا که این طور است، بیا با هم دعوا کنیم. دیگر دوستی بی دوستی! فوراً با هم دست به یقه شدند و شروع کردند به دعوا؛ آن هم چه دعوایی! خوشبختانه، زنهایشان خیلی زود، خود ا به مزرعه رساندند و قبل از آن که، کار به جاهای باریک­تر بکشد،آن­ها را از هم جدا کردند! در همین هنگام، مرد شوخ که به آخر جاده رسیده بود، با خونسردی برگشت، دید که آن افسانه­ای از آفریقا ترجمۀ پروین علی­پور دو نفر،در مزرعۀ خود نشسته، آرنج­هایشان را به زانوهایشان تکیه داده و سرشان را بینِ دست­هایشان گرفته­اند! آنها با دیدنِ مرد شوخ، فهمیدند که او دستشان انداخته و سر به سرشان گذاشته است!! از رفتار خود پشیمان شدند و به آن مرد گفتند که دیگر حق ندارد هرگز...هرگز... هرگز پایش را به آنجا بگذارد!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 25