
آن قدر شکموبود که میخواست انگشت مامانی را بخورد.
یکدفعه مامانی جیغ زد و بابایی را صدا زد. فکر کنم این
محمد حسین گازش گرفت. بابایی تندی آمد. مامانی
به جای این که گریه کند، خندید و گفت: «دندون درآورده،
محمدحسین دندون درآورده، انگشتت رو بکش رولثهاش.»
بابایی هم انگشتش را کرد توی دهن محمد حسین
و خندید.
محمد حسین هم
خندیدو به من گفت:
«من دندون دارم، تو
نداری.»
من برایش زبان
درآوردم و گفتم: «انگار
دندون به چه دردی میخوره. من اصلاً دندون دوست
ندارم.»
ولی خیلی ناراحت شدم و زدم زیر گریه. بعد هی از
دهنم تف آمد و رفت توی گردنم. مامانی بغلم کرد و گفت:
«اِه...پوشکش نم پس داده.»
بعد پوشک مرا باز کرد و گفت: «اِه...اسهال داره.
فکر کنم محمد مهدی هم میخواد دندون در بیاره.»
بعد لثهام هم خارید. مامانی به بابایی گفت: «زود برو
یک دندونگیر هم برای محمد مهدی بخر.»
آنقدر لثهام میخارید که هی گریه کردم. بابایی
برای من هم یکی از آن اسباببازیها خرید
که بکنم توی دهنم وگاز بزنم. مامانی
گفت: «طفلکی محمد مهدی
ضعیفتره، خدا کنه دندونش
راحتتر در بیاد.»
بعد نوبتی بغلم
کردند؛ ولی باز هم من
گریه میکردم،آخر لثهام
خیلی میخارید. همان طور
که من بغل بابایی بودم و
گریه میکردم، محمد حسین گفت: «دیدی من کلک
نمیزدم.»
گفتم: «محمد حسین،تو چی کار کردی که دندونت
زود دراومد؟»
محمد حسین گفت: «هیچی، باید صبر کنی خودش
در بیاید.» ولی من نمیخواستم صبر کنم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 23صفحه 7