
مرغ احمق
طاهره ایبد
آقای نویسنده فریاد کشید.
هیچکس جز مرغ مینا توی خانه نبود
که صدایش را بشنود. مرغ مینا از ترس
پرید روی قفسه کتابها و چند قدم
عقب رفت و از همان بالا به آقای
نویسنده زل زد.
آقای نویسنده لبش را جوید و
قصهاش را از روی میز برداشت؛ اما
قصهاش دیگر قصه نبود. چند صفحه
کاغذ سوراخ سوراخ بود که رد پای
مرغمینا روی جوهرهایش هم کشیده
شده بود.
چند روز پیش آقای نویسنده
تصمیم گرفت که قصهای درباره
مرغمینا بنویسد. اسمش را هم گذاشت
«مرغ احمق»؛ اما هنوز آن را تمام
نکرده بود.
مرغ مینا بالای قفسه کتابها
ایستاده بود و هی نوکش را باز و بسته
میکرد. کاغذ قصه آقای نویسنده
زیر زبانش مزه عجیبی میداد. مرغمینا
از مزه آن خوشش آمد. به نظرش
قصه خوشمزهای آمد. فقط اگر
آقای نویسنده کمی نمکش را بیشتر
میکرد که مزه تخمه آفتابگردان
میداد، بهتر میشد.
آقای نویسنده دلش میخواست
دوباره فریاد بکشد. هنوز نفهمیده بود
چه اتفاقی افتاده. روی صندلیاش
ولو شد. چند لحظه چشمش را بست.
دلش میخواست همه این چیزها را
خواب ببیند. چشمش را باز کرد.
همهچیز همان طور بود که دیده بود.
از قصهاش جز چند ورق کاغذ سوراخ
چیزی نمانده بود. سرش را روی
دستش گذاشت. نمیدانست چه بلایی
سر قصه آمده است.
چینهدان مرغ مینا از کلمه پر شده
بود. مرغ مینا لبۀ قفسه کتاب را با
چنگهایش گرفت و یواش یواش
عقب رفت و از آقای نویسنده دور شد.
خیلی ترسیده بود. هیچ وقت
آقای نویسنده را اینقدر ترسناک ندیده
بود. به نظرش حتی از گربه سیاه
همسایه هم ترسناکتر بود.
آقای نویسنده سرش را بین
دستهایش گرفت و به قصهاش
خیره شد که دیگر قصه نبود. چه قدر
دلش سوخت. شب قبل تا دیر وقت
روی قصهاش کار کرده بود. اگر چه
نتوانسته بود پایان خوبی برایش پیدا
کند، اما آن را کنار گذاشته بود تا بیشتر
درباره آن فکر کند. حالا دیگر قصهای
در کار نبود که غصه پایانش را بخورد.
حلا باید غصه همه قصهاش را
میخورد و آن را از اول مینوشت،
مرغ مینا همان طور بالای قفسه کتابها
ایستاده بود.از ترس جرأت نداشت
پایین بیاید.
آقای نویسنده یکی یکی ورقهها
را نگاه کرد. روی ورقه آخر چیزی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 23صفحه 10