مجله کودک 23 صفحه 10

مرغ احمق طاهره ایبد آقای نویسنده فریاد کشید. هیچ­کس جز مرغ مینا توی خانه نبود که صدایش را بشنود. مرغ مینا از ترس پرید روی قفسه کتابها و چند قدم عقب رفت و از همان بالا به آقای نویسنده زل زد. آقای نویسنده لبش را جوید و قصه­اش را از روی میز برداشت؛ اما قصه­اش دیگر قصه نبود. چند صفحه کاغذ سوراخ سوراخ بود که رد پای مرغ­مینا روی جوهرهایش هم کشیده شده بود. چند روز پیش آقای نویسنده تصمیم گرفت که قصه­ای درباره مرغ­مینا بنویسد. اسمش را هم گذاشت «مرغ احمق»؛ اما هنوز آن را تمام نکرده بود. مرغ مینا بالای قفسه کتابها ایستاده بود و هی نوکش را باز و بسته می­کرد. کاغذ قصه آقای نویسنده زیر زبانش مزه عجیبی می­داد. مرغ­مینا از مزه آن خوشش آمد. به نظرش قصه خوشمزه­ای آمد. فقط اگر آقای نویسنده کمی نمکش را بیشتر می­کرد که مزه تخمه آفتابگردان می­داد، بهتر می­شد. آقای نویسنده دلش می­خواست دوباره فریاد بکشد. هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. روی صندلی­اش ولو شد. چند لحظه چشمش را بست. دلش می­خواست همه این چیزها را خواب ببیند. چشمش را باز کرد. همه­چیز همان طور بود که دیده بود. از قصه­اش جز چند ورق کاغذ سوراخ چیزی نمانده بود. سرش را روی دستش گذاشت. نمی­دانست چه بلایی سر قصه آمده است. چینه­دان مرغ مینا از کلمه پر شده بود. مرغ مینا لبۀ قفسه کتاب را با چنگهایش گرفت و یواش یواش عقب رفت و از آقای نویسنده دور شد. خیلی ترسیده بود. هیچ وقت آقای نویسنده را این­قدر ترسناک ندیده بود. به نظرش حتی از گربه سیاه همسایه هم ترسناکتر بود. آقای نویسنده سرش را بین دستهایش گرفت و به قصه­اش خیره شد که دیگر قصه نبود. چه قدر دلش سوخت. شب قبل تا دیر وقت روی قصه­اش کار کرده بود. اگر چه نتوانسته بود پایان خوبی برایش پیدا کند، اما آن را کنار گذاشته بود تا بیشتر درباره آن فکر کند. حالا دیگر قصه­ای در کار نبود که غصه پایانش را بخورد. حلا باید غصه همه قصه­اش را می­خورد و آن را از اول می­نوشت، مرغ مینا همان طور بالای قفسه کتابها ایستاده بود.از ترس جرأت نداشت پایین بیاید. آقای نویسنده یکی یکی ورقه­ها را نگاه کرد. روی ورقه آخر چیزی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 23صفحه 10