
داستانهای
یکقل،دوقل
آببازی
نینیها
قسمت هفدهم
نویسنده: طاهره ایبد
این مامانی بعضی وقتها اصلاً ما را دوست نداشت.
آن وقتهایی که ما را دوست نداشت، یک بلایی سر ما
میآورد که خیلی گریهدار بود. او، من و محمد حسین را
میبرد توی یک اتاق کوچولو که هیچ چیز توی آن اتاق
نبود و فقط شیرآب بود. اسم آن اتاق، حمام بود. آن وقت
مامانی لباس ما را درآورد و شیر آب را باز میکرد و ما
را میگرفت زیر آن. من که خیلی خیلی میترسیدم. زیر
آب نمیتوانستم نفس بکشم. برای همین هی جیغ میزدم
و گریه میکردم. مامانی اصلاً اشک مرا نمیدید؛ چون
اشکهایم با آب قاطی میشد و میریخت روی زمین و
میرفت توی سوراخ. تازه یک چیز دیگر هم بود؛
مامانی وقتی ما را میگرفت زیر آب، یک چیزی میریخت
روی سرمان و هی با دستش سرمان را چنگ میزد. ما
تندی چشممان را میبستیم، بعد سرمان را زیر آب
میشست. بعد یک چیز سفیدی میکرد توی دستش و با
آن میکشید روی بدن من و محمد حسین. ما دو تا هم
جیغ و داد راه میانداختیم.
یک بار بابایی آمد و گفت: «چقدر شامپو و لیف میزنی
بهشون، بچۀ کوچیک که این قدر شستن نداره.»
مامانی گفت: «از وقتی چهار دست و پا میرن، خیلی
کثیف میشن. حالا دیگه تو آشپزخونه هم میآن، میرن
سر کابینتها.»
بابایی هم قاه قاه زد زیر خنده.
آن روز هم مامانی باز میخواست ما را ببرد حمام،
من و محمد حسین چهار دست و پا فرار کردیم؛ تا مامانی
محمد حسین را گرفت که ببرد حمام، یکدفعه مامانی بزرگ
آمد خانهمان.
محمد حسین گفت: «کاشکی این مامانی بزرگ،زبون
مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 12