مجله کودک 24 صفحه 13

نی­نی­ها رو بلد بود، آن وقت بهش می­گفتم که مامانی، مارو اذیت می­کنه.» مامانی بزرگ که آمد، من دیگر فرار نکردم، نشستم. مامانی بزرگ مرا بغل کرد و محمد حسین را هم از مامانی گرفت و هی ماچ کرد. یک بار مرا ماچ کرد و یک بار محمد حسین را. آن قدر ماچ مامانی بزرگ خوب بود که خوب بود. آخر صورتش گرم بود، مثل تُپل. مامانی گفت: «مامان،اونا رو بدهید من، می­خوام حمامشون کنم.» من محکم چسبیدم به مامانی بزرگ. مامانی اول رفت سراغ محمد حسین. محمد حسین نمی­خواست برود بغل مامانی؛ ولی مامانی به زور او را گرفت. محمد حسین جیغ زد. مامانی گفت «وروجک­ها حمام رو دوست ندارن.» محمد حسین جیغ زد و می­گفت: «مامانی بزرگ کمک، کمک.» من هم از گریۀ محمد حسین، گریه­ام گرفته بود. به محمد حسین گفتم، «کاشکی تو شکم مامانی مونده بودیم.» محمد حسین هی دست و پایش را تکان داد. من دستهایم را انداختم دور گردن مامانی بزرگ. مامانی بزرگ گفت: «وای الهی قربونت برم، ببین چه جوری چسبیده به من برای اینکه نره حموم.» مامانی بزرگ با این که مامانی بزرگ بود و نی­نی نبود،ولی غصۀ ما را خوب می­فهمید، چون به مامانی گفت: «چه کارشون کردی که از حمام بیزار شدن؟» مامانی همان طور که لباسهای محمد حسین را در می­آورد،گفت: «هیچی به خدا، از شامپو صابون بدشون می­آد.» مامانی بزرگ گفت: «باید بچّه­ها را یک جوری حمام کنی که متوجّه شامپو و صابون نشن، اصلاً بگذار امروز خودم حمامشون کنم.» ما اصلاً حمام را دوست نداشتیم، دلمان نمی­خواست بریم حمام، همه­اش این آدم بزرگ­ها زور می­گفتند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 24صفحه 13