
باز میگفتند: «عمو نوروز را دیدید؟آرزوها را شنیدید؟»
خورشید خانم آرام آرام، نرم وسبک بیدار میشد.
روشنایی مثل یک پردۀ تور و طلایی،روی شهر کشیده
میشد. مردم شهر، زن و مرد، کوچک و بزرگ، پسر و
دختر، همه بیدار بودند. صدای آواز میآمد. یکی دامبو دامب
طبل میزد و خاله خورشید پیراهن نو به تن کرد.
مردم شهر به هم میگفتند: «عمو نوروز را دیدی؟
به آرزویت رسیدی؟»
زنی قاه قاه خندید وگفت: «دیشب
عمو نوروز را دیدم. عمو سالی یک روز را
دیدم. دخترم عروس شد. آرزویم همین
بود!».
پسری ساز میزد و آواز میخواند و
میگفت: «عمو نوروز آمد! عید نوروز
آمد. آرزوها چه بیشمار! کی
خواب بود و کی بیدار؟»
پیرمردی از ته دل خندید
و گفت: «تمام شب بیدار
بودم. عمو نوروز را دیدم.
به آرزویم رسیدم. حالا
یک نوه دارم!»
صدای شادی و خنده
از هر گوشهای شنیده
میشد. خاله خورشید به
همسایهها، بهاین و آن، به
پرندهها شیرینی میداد و
میگفت: «عمو نوروز آمد،
خوش آمد! عید نوروز آمد،
خوش آمد!».
و همۀ بچهها توی کوچهها میدویدند
و با صدای بلند میگفتند: «عمو نوروز آمد و
مرد پیروز آمد. سالی یک روز آمد. عید نوروز
آمد.»
عمو نوروز شاد وخندان از کوچههای شهر میگذشت
و میرفت، خاله خورشید هم به دنبال عمو نوروز شیرینی
پخش میکرد و میرفت. عید نوروز بود، سالی یک روز
بود...
مجلات دوست کودکانمجله کودک 26صفحه 11