مجله کودک 26 صفحه 16

محمدحسین گفت: «دوست دارم، به نو مربوط نیست.» بابایی من و محمدحسین را بوس کرد و گفت: «دیگه بسه فسقلی­ها، خونه رو گذاشتین رو سرتون.» مامانی تندی لباس مرا هم اورد. بابایی نشست و لباس محمدحسین را تنش کرد. مامانی هم لباسهای خیس مرا درآورد و یک لباس دیگر تنم کرد. بعد بابایی گفت: «بنشین سر سفره، الان سال تحویل می­شه» بعد یکدفعه از توی تلویزیون یک صدای دامب دامب آمد و مامانی گفت: «سال تحویل شد. عیدت مبارک.» بابایی هم گفت: «عید تو هم مبارک.» بعد مامانی مرا بوس کرد و گفت: «عید تو هم مبارک محمد مهدی.» من با مامانی قهر بودم.مامانی می­خواست یک کاری کند که من با او آشتی بشوم. بعد بابایی مرا بوس کرد و گفت: «عیدت مبارک».مامانی هم محمدحسین را ماچ کرد و همین حرف را زد.من که نفهمیدم عیدت مبارک یعنی چی. بعد مامانی صورت من و محمدحسین را به هم چسباند و گفت: «همدیگررو بوس کنید و بگید عیدت مبارک.» محمد حسین به جای بوس،صورت مرا تُفی کرد، من هم تُفی­اش کردم؛ آخر ما هنوز بلد نبودیم بوس کنیم. من می­خواستم بروم آن دوقلو قرمزی­ها را دربیاورم و بوسشان کنم و به آنهاهم همین حرفی راکه مامانی وبابایی می­زدند، بزنم، یعنی به آنها بگویم: «قرمزی­ها عیدتون مبارک.» ولی این مامانی محکم مراگرفته بود و نمی­گذاشت تکان بخورم. محمد حسین می­خواست برود و از آن چیزها بخورد، ولی بابایی نمی­گذاشت. دوتایی­مان دوباره زدیم زیر عووه،عووه. مامانی گفت: «هیس س!گریه نکنین می­خوایم بریم دَ دَر.» یکدفعه من ومحمد حسین ساکت شدیم. بابایی هم گفت، «می­ریم دَ دَر.» من و محمدحسین هم خندیدیم و هی گفتیم: «دَ دَر،دَ دَر.» بعد ما را بغل کردند و راه افتادیم.کاشکی آن دو قلو قرمزی­ها هم با ما می­آمدند دَ دَر.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 26صفحه 16