مجله کودک 26 صفحه 25

مانده­ام و لشکر بی­شمار دشمن. من مانده­ام و فرمان و ارادۀ تو...» امام تشنه و دل شکسته، دست بر زانو نهاد و از زمین برخاست.آن گاه فریاد برآورد: «آیا کسی باقی مانده که مرا یاری کند؟آیا خداپرستی هست که در حق ما از خدا بترسد؟ آیافریادرسی هست که در فریادرسی ما از خدا امید ثواب داشته باشد؟» کودکان تشنه و خاموش در خواب بودند. حضرت زینب(س)از خیمه بیرون آمد. می­دانست که این آخرین دیدار است و لحظۀ وداع.می­خواست او را خوب ببیند. امام حسین(ع) رو به زینب (س) کرد و گفت: «فرزندانم و تو را به خدا می­سپارم. او تنها کسی است که پشتیبان شما خواهد بود. صبور باشید و به خواست خداوند گردن نهید. به خدا سوگند که شهادت در راه او سعادت من است.» زینب بر زمین نشست.انگار پاهایش یارای ایستادن نداشت. شانه­هایش خمیده بود و دیگرنمی­لرزید. برادر رامی­دید که در پشت پردۀ اشکهایش دور می­شود، پس یکباره گریست. سکوت ظهر عاشورا در چکاچک شمشیرها وزوزۀ تیرها شکست و هزاران زخم بر پیکر مبارک امام حسین (ع) نشست. آفتاب خاموش شد؛وقتی که خیمه­ها را به آتش کشیدند. خاک سوخت؛وقتی که زنان و کودکان را با پای برهنه به اسارت بردند،و فرات در حسرت لبهای تشنۀ امام تا همیشه گریست.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 26صفحه 25