مجله کودک 27 صفحه 8

عمو نوروز، نویسنده:محمدرضا یوسفی سلام چه زمستانی بود! مثل نُقل از آسمان برف می­بارید. یکدفعه رعد و برق شد. بادآمد و طوفان شد.صدای گرومب وگرومب­غرش­آسمان آمد و بعد ابرها رفتند. آسمان پرستاره پیدا شد.خاله خورشید پردۀ پنجره اتاقش را کنار زد وگفت: «امشب عمو نوروز می­آید؟» گنجشک پرطلایی،جیک جیک کنان و بال و پر زنان آمد. تق و تق با نوک طلایی­اش به پنجره زد و گفت:«چرا پنجره رو بستی خاله خورشید؟ چرا ماتم گرفتی خاله خورشید؟» خاله خورشید دوید،پنجره را باز کرد و گفت:«خوش آمدی عمونوروز!خوشی بیاوری عمونوروز!» پر طلایی رفت و همسایه­های دیگررا خبرر کرد و یکدفعه پنجرۀ همۀ خانه­هاباز شدند.خاله خورشید هم رفت،آتش کرسی را به هم زد و زیر کرسینشست و به در اتاق چشم دوخت.آرزوهای بزرگ و کوچکش را زیر لب تعریف می­کردتاکدام را اول به عمو نوروز بگوید. یواش یواش مژه­هایش سنگین شدند و روی هم خوابیدند. توی حیاط، کنار حوض، کلاغ پر سیاه بالا و پایین میپرید، سر و صدا می­کرد و می­گفت: «غار و غار و غار! کی هست بیدار؟خاله خورشید تو خواب، عمو نوروز بیدار!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 27صفحه 8