
بعد چها تا انگشتش را کرد توی دهنش. من رفتم
جلوتر. میخواستم آن دوقلوقرمزیها را دربیاورم و با آنها
بازی کنم. دستم را کردم توی آب. یکی از آنها خورد به
دستم.یک جوری شدم، همه بدنم لرزید. ترسیدم، تندی
دستم راکشیدم. خواستم گریه کنم، ولینکردم، چونآنوقت
مامانی و بابایی میفهمیدند و میآمدند ما را میگرفتند.
مامانی توی آشپزخانه بود و بابایی هم کاغذهایی راکه
عکس داشت ریخته بود و دور و برش و با آنها ور میرفت.
یکدفعه مامانی محمد حسین را دید و به بابایی گفت:
«اِ اِِ،تو حواست نیست، محمد حسین داره
سمنوها رو میخوره، وای،دست و صورت
و لباسش رو ببین.»
بابایی دوید و محمد حسین را از پشت
بغل کرد، محمد حسین جیغ زد و هی
دست و پایش را تکان میداد. میخواست باز
هم از آن چیزها بخورد.
مامانی گفت:«خدا کنه مریض نشه.
ببر دست و صورتش رو بشورتا منم براش لباس بیارم.»
بعد مامانی رفت تو اتاق ما و بابایی هم محمد حسین
را زد زیر بغل و رفت توی دستشویی. محمد حسین ساکت
شد. آنها که رفتند، من هم رفتم سر از آن ظرف و از بالای آن
به دوقلوقرمزیها نگاه کردم.بایدآنها را در میآوردم. دستم
رایواش کردم توی آب. یک کمی ترسیدم و تندی دستم رو
کشیدم و دوباره دستم رابردم توی آب و هی انگشتهایم را
باز و بسته کردم. قرمزیها فرار میکردند. یکدفعه ظرف کج
شد و همۀآبها ریخت توی سفره و آن تو تا قرمزی ها هم
افتادند تو سفره. مامانی که آمد، جیغ زد: «ای وای، خدا مرگم
بده، تنگ ماهیها رو انداخته، الان ماهیها میمیرن.من
من ترسیدم زدم زیرگریه. مامان دویدتوی آشپزخانه و یک
ظرف دیگرآب کرد وآبش را ریخت توی ظرف قرمزیها
و دو قلوها را برداشت و دوباره انداخت توی آب. من بیشتر
گریه کردم. محمد حسین هم زد زیر گریه. مامانی گفت:
«وای از دست این دو تا، یک دقیقه ولشون کنی خرابکاری
میکنن.»
من از دعوای مامان خیلی ناراحت شدم. راست راستکی
گریه کردم. مامانی گفت: «سفره خیسِ خیس شده،چند
دقیقه دیگه هم سال تحویل میشه.»
بعد تند تند چیزهای توی سفره را برداشت و سفره را
جمع کرد و یک سفره دیگر انداخت.
بابایی آمد و گفت: «نه دقیقه دیگه سال تحویل میشه»
مامانی گفت: «این فضوله، اون شکمو.»
من با گریه به بابایی نگاه کردم. مامانی نباید این حرف
را به من میزد . من میخواستم آن دو قلو قرمزی ها را
در بیاورم؛اینکه فضولی نبود.
بابایی نشست و سر مرا ناز کرد و گفت:
«وروجکهای منو دعوا نکن.»
بعد بابایی مرا هم بغل کرد. لباس من هم خیس
شده بود. بابایی گفت:«برای محمد مهدی هم
لباس بیار.دوتاشون لباس عیدشون رو خراب کردن.»
محمدحسین هی ساکت میشد و هی به من نگاه
میکرد و هی دوباره گریه میکرد.گفتم: «توچرا دیگه گریه
میکنی؟»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 27صفحه 15