مجله کودک 27 صفحه 15

بعد چها تا انگشتش را کرد توی دهنش. من رفتم جلوتر. می­خواستم آن دوقلوقرمزی­ها را دربیاورم و با آنها بازی کنم. دستم را کردم توی آب. یکی از آنها خورد به دستم.یک جوری شدم، همه بدنم لرزید. ترسیدم، تندی دستم راکشیدم. خواستم گریه کنم، ولی­نکردم، چون­آن­وقت مامانی و بابایی می­فهمیدند و می­آمدند ما را می­گرفتند. مامانی توی آشپزخانه بود و بابایی هم کاغذهایی راکه عکس داشت ریخته بود و دور و برش و با آنها ور می­رفت. یکدفعه مامانی محمد حسین را دید و به بابایی گفت: «اِ اِِ،تو حواست نیست، محمد حسین داره سمنوها رو می­خوره، وای،دست و صورت و لباسش رو ببین.» بابایی دوید و محمد حسین را از پشت بغل کرد، محمد حسین جیغ زد و هی دست و پایش را تکان می­داد. می­خواست باز هم از آن چیزها بخورد. مامانی گفت:«خدا کنه مریض نشه. ببر دست و صورتش رو بشورتا منم براش لباس بیارم.» بعد مامانی رفت تو اتاق ما و بابایی هم محمد حسین را زد زیر بغل و رفت توی دستشویی. محمد حسین ساکت شد. آنها که رفتند، من هم رفتم سر از آن ظرف و از بالای آن به دوقلوقرمزی­ها نگاه کردم.بایدآنها را در می­آوردم. دستم رایواش کردم توی آب. یک کمی ترسیدم و تندی دستم رو کشیدم و دوباره دستم رابردم توی آب و هی انگشتهایم را باز و بسته کردم. قرمزی­ها فرار می­کردند. یکدفعه ظرف کج شد و همۀآبها ریخت توی سفره و آن تو تا قرمزی ­ها هم افتادند تو سفره. مامانی که آمد، جیغ زد: «ای وای، خدا مرگم بده، تنگ ماهی­ها رو انداخته، الان ماهی­ها می­میرن.من من ترسیدم زدم زیرگریه. مامان دویدتوی آشپزخانه و یک ظرف دیگرآب کرد وآبش را ریخت توی ظرف قرمزی­ها و دو قلوها را برداشت و دوباره انداخت توی آب. من بیشتر گریه کردم. محمد حسین هم زد زیر گریه. مامانی گفت: «وای از دست این دو تا، یک دقیقه ولشون کنی خرابکاری می­کنن.» من از دعوای مامان خیلی ناراحت شدم. راست راستکی گریه کردم. مامانی گفت: «سفره خیسِ خیس شده،چند دقیقه دیگه هم سال تحویل می­شه.» بعد تند تند چیزهای توی سفره را برداشت و سفره را جمع کرد و یک سفره دیگر انداخت. بابایی آمد و گفت: «نه دقیقه دیگه سال تحویل می­شه» مامانی گفت: «این فضوله، اون شکمو.» من با گریه به بابایی نگاه کردم. مامانی نباید این حرف را به من می­زد . من می­خواستم آن دو قلو قرمزی ها را در بیاورم؛این­که فضولی نبود. بابایی نشست و سر مرا ناز کرد و گفت: «وروجک­های منو دعوا نکن.» بعد بابایی مرا هم بغل کرد. لباس من هم خیس شده بود. بابایی گفت:«برای محمد مهدی هم لباس بیار.دوتاشون لباس عیدشون رو خراب کردن.» محمدحسین هی ساکت می­شد و هی به من نگاه می­کرد و هی دوباره گریه می­کرد.گفتم: «توچرا دیگه گریه می­کنی؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 27صفحه 15