
فقط زبانشان با زبان ما فرق میکند.»
یکدفعه محمد مهدی میپرد وسط حرف او و میگوید:
«من هم یک روزی این حرفها را گفتم.»
خانم ایبد او را ناز میکند و میگوید: «آره،وروجک! تو
گفتی.»
و دوباره ادامه داد: «ما باید زبان نینیها را بفهمیم،
آنها خوب همۀ چیزهای دور و برشان را میفهمند، وقتی
یک دوای تلخ به آنها میدهیم، نمیخورند، اخم میکنند، وقتی
زیر پایشان خیس است،گریه میکنند.»
محمد مهدی خجالت میکشد و با دست میزند روی پای
خانم ایبد. او هم میخندد و محمدمهدی را ناز میکند و
میگوید: «بچهها همه چیز را میفهمند، ماباید سعی کنیم
زبان آنها را یاد بگیریم.»
محمدحسین میخواهد از صندلی بیاید پایین و برود سراغ
سفرۀ هفتسین و سمنوها رابخورد. بهتر است از او سوال کنم
تا حواسش پرت شود و سفره را به هم نریزد.
از او میپرسم: «نظرتون دربارۀ آدم بزرگها چیه؟»
محمد حسین میگوید: «این آدم بزرگها خیلی
شکمو هستند، همۀ خوراکیها را خودشان میخورند،
نمیگذارند من بروم آن چیزها را بخورم.»
محمدمهدی میگوید: «نه آدم بزرگها، مامانیها،
باباییها خوب هستند، برای ما لباس میخرند، ما
را ناز میکنند، اسباب بازی میخرند، به ما شیر
میدهند.»
یکدفعه محمد حسین میخند و میگوید: «باباییها
که شیر نمیدهند.»
خانم ایبد به محمد حسین میگوید: «هیس س،بگدار
حرفش را بزند.»
محمدحسین دست خانم ایبد را یگیرد و همان طور که
میرود توی بغل او میگوید: «مامانیها بیشتر خوبند،
پوشک ما را عوض میکنند، تازه وقتی پوشک ما را
عوض میکنند، دماغشان را هم نمیگیرند.»
محمدحسین همان طور چشمش به سفرۀ هفت سین
است. محمدمهدی میگوید: «کاشکی آدم بزرگها
میگذاشتند ماتوی حمام همهاش آب بازی کنیم.
توی آشپزخانه، هر چیزی میخواهیم، برداریم.
کاشکی آن دو تا قرمزیهای توی آب را میدادند
به من،برای خودِ خودم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 27صفحه 18