حضرت محمد (ص) افتاد که از دور میآمدند. دشمن ابوجهل و
حضرت محمد (ص) دشمنی کفر و اسلام بود و این را همه میدانستند. دو مرد
خندهای سرد و زهرآلود کردند و گفتند: «او را میبینی که از دور میآید؟ نامش
محمد است و از دوستان نزدیک ابوجهل، پیش او برو و از او یاری بخوا. اگر
او به ابوجهل بگوید، مطمئن باش که تو به حقت خواهی رسید.»
مرد شادمان شد. از جا برخاست و به سوی حضرت محمد (ص) دوید.
دو کافر از دور آنها را نگاه میکردند و میخندیدند. مرد ماجرای
از دست دادن شترش را برای حضرت محمد (ص) تعریف کرد و از او خواست
تا با ابوجهل صحبت کند و پول شترش را بگیرد.
حضرت محمد (ص) و مرد به طرف خانۀ ابوجهل به راه افتادند.
آن دو مرد کافر هم از پی آنها روان شدند تا ببینند عاقبت کار چه میشود. آنها
میدانستند که ابوجهل به دنبال فرصتی است تا به پیامبر بیاحترامی
کند. پیامبر بر در کوبید. دو مرد کافر پشت درختی پنهان شده بودند.
اگر ابوجهل پیامبر را پشت در خانهاش میدید... اگر میشنید
که او برای دادخواهی آمده و پول شتر را میخواهد...
ناگهان در باز شد. ابوجهل با دیدن پیامبر از تعجب و حیرت
نمیدانست چه بگوید.
پیامبر فرمود: «پول شتر این مرد را به او بده.»
ابوجهل لحظهای خیره نگاه کرد و بیآن که چیزی بگوید
به درون خانه رفت.
دو مرد کافر به یکدیگر نگاه کردند. یکی گفت: «منتظر
باش تا یک دعوای حسابی را تماشا کنیم.»
دیگر گفت: «اگر شمشیرش را بیاورد؟! شاید کار بالا
بگیرد و کسی کشته شود...»
آنها مشغول گفتگو بودند که ابوجهل بازگشت، با کیسهای پر
از سکۀ طلا. آن را به مرد داد. مرد فوراً در کیسه را باز کرد و سکهها را شمرد.
حضرت محمد (ص) پرسید: «آیا سکهها درست است؟»
مرد در حالی که میخندید، گفت: «درست است! درست است!»
حضرت محمد (ص) به راه افتاد. مرد با عجله در کیسه را بست و به دنبال
او دوید.
ابوجهل بیمعطلی در را بست و به درون خانه رفت. دو مرد کافر که هنوز
آنچه را دیده بودند، باور نداشتند، به درون خانۀ ابوجهل رفتند و در زدند. ابوجهل
وحشتزده پرسید: «کیستی؟»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 31