
رفت پیش یک جادوگر که اسمش جدایی بود و ماجرای
آنها را گفت. جدایی فکری کرد و گفت: «صبر کن؛
بلایی به سرشان بیاورم که مرغان هوا و ماهیهای
دریا به حالشان گریه کنند.»
بعد هایی کرد و هویی کرد و هزار تا سنگ سر
راهشان انداخت. قطرهها وقتی به سنگها رسیدند، هر
چه کردند نتوانستند از پشت آنها رد شوند؛ همه جمع شدند،
شرشر کردند، قلقل کردند و گفتند: «چه کنیم؟چه نکنیم؟».
تا این که یکی، یک سوراخ کوچک پیدا کرد و فریاد زد:
«از این طرف! بیایید! بیایید!»
سوراخ که زیر سنگها پنهان شده بود،گفت: «زود باشید
تا جادوگر جدایی نفهمیده، فرار کنید.»
قطرهها تند و تند صف کشیدند و از
سوراخ رد شدند.
فاصله و دوری و جدایی دور هم
جمع شده بودند و میگفتند و
میخندیدند. نزدیک که آن طرف
سوراخ منتظر قطرهها بود، در
گوششان گفت: «بیایید من یک
راه میانبر بلدم.»
و آنها را به یک غار زیرزمین برد.
قطرهها اول ترسیدند؛ ولی نزدیک، با مهربانی
دستشان را گرفت. آنها توی غار دویدند و دویدند و
دویدند و یکدفعه از آن طرف غار سر درآوردند. صدای دریا را
شنیدند که داشت همه جارا به دنبالشان میگشت و به هرجا سر میکشید و
صدایشان میکرد تاپیدایشانکند؛ ولی فاصله و دوری و جدایی هم آنهارا دیدند.
جادوگرجدایی با عصبانیت فریادی کشید و هایوهویی کرد؛ یکدفعه همهجا تاریک
شد. قطرهها نزدیک را توی تاریکی گم کردند. کورمال کورمال راه افتادند.
قطره گفت: «نترسید. دریا را صدا کنید. دریا همین نزدیکیهاست.»
قطرهها شر و شر کردند. قل و قل کردند؛ دریا صدایشان را شنید و گفت: «از
این طرف بیایید! از این طرف.»
آنها هم به طرف صدای دریا رفتند. دریا از آن طرف دنیا ماه را صدا کرد ماه
مجلات دوست کودکانمجله کودک 32صفحه 6