
پدربزرگ اسم مرا سهراب گذاشته است و به همین خاطر
من اسمم را خیلی دوست دارم.پدربزرگ عاشق شاهنامه
بود،یک شاهنامه قدیمی هم داشت به هیچ کس اجازه
نمیدادکه حتی به آن دست بزند.اوتاوقتی که زنده بود به
قهوهخانه میرفت وبه نقالی پیرمرد نقال گوش میسپرد.
پدر وعموهایم این خصلت پدربزرگ را به ارث برده
بودند و علاقه خاصی به شاهنامه داشتند؛اما من...اصلاً به
شاهنامه علاقهمندنبودم و حتی هیج وقت معنی شعرهایش
را نمیفهمیدم.
به همین خاطر،یک عالم سوال داشتم که باید از فردوسی
میپرسیدم؛ازمعنی شعرهایش گرفته تا زندگینامه و این که
چر همه دوستش دارند...
راه خانه تا مدرسهام هم از میدان فردوسی میگذشت
ومن هر روز حکیم ابوالقاسم را میدیدم که درست وسط
میدان فردوسی نشسته و شاهنامه به بغل به من زل زده
است.
بالاخره یک روز به خودم جرأت دادم،از خیابان فردوسی
گذشتم و درست وسطمیدان ومقابل حکیم ابوالقاسم ایستادم
وصدایش کردم.
آقای فردوسی!
چراشاهنامه را سرودید؟
● آقای فردوسی! آقای فردوسی!
نمیدانم د آن شلوغی،فردوسی چطور صدای مرا
شنید.شاهنامهای را که دستش بود،روی پایه مجسمه
گذاشت و آرام پایه مجسمه پایین پرید،بعدشاهنامهاش
را هم با خود برداشت ودرست رو به روی من روی زمین
نشست و شروع به صحبت کرد.
♦ من در دهکده «باز»یا «باژ»از توابع طوس به دنیا
آمدم.خ.ب به یاد ندارم،اما بین سالهای 325 و 329 متولد
شدم و حدود هفتاد و هشت سال در این جهان زندگی کردم.
حدود سیو پنج سالم بود که سرودن شاهنامه را آغاز
کردم و عاقبت سالهای411و416 وفات یافتم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 32صفحه 22