
پدرجان! آن پرنده را نگاه کن! چقدر زیباست! میتوانی آن
را برای من بگیری؟خواهش میکنم پدر!»
فلیکس اصلاً متوجه پسر و پدرش نشد. او به پرندهها
نگاه میکرد و آکا را صدا میزد.
ناگهان دست گرمی را به دور گردن خود احساس کرد.
فلیکس با بالها و پاهایش میجنگید و فریاد میزد: «کمک!
کمک!»
آکا به کمک او شتافت و با چنگال و نوکش به مرد
حمله کرد؛ مرد فریاد میزد. «آی!وای!»
دو پرنده به طرف آسمان پرواز کردند. فلیکس نفس
راحتی کشید، ازآکا تشکرکرد و داستان زندگی خود را برای
او گفت. فلیکس و آکا از ریو به طرف جنگل پرواز کردند.
هنگام عصر از روستایی میگذشتند که فلیکس گفت: «آه!
من این روستا را به یاد دارم. خانۀ من در همین نزدیکی
است؛ولی...فقط...خدایا!.»
در برابر آنها کارگران و ماشینآلات زیادی دیده میشد.
آکا گفت: «آه،نه! آنها دارند یک جادۀ جدید میسازند.»
فلیکس گفت: «اما خانۀ من کجاست؟خانوادهام کجا
رفتهاند؟»
دو پرنده از بالای جاده پرواز کردند و روی درختی در
نزدیکی روستا نشستند. فلیکس خسته و غمگین
بود. آکا به او گفت: «فلیکس! من خیلی
متاسفم.»
ناگهان فلیکس یک پر آبی وزرد
را در هوا دید. به بالا نگاه کرد و چهار
پرنده را دید که از بالای درختان پرواز
میکردند. با خوشحالی فریاد زد: «آکا! نگاه
کن! آنها خانوادۀ من هستند!»
سپس به سوی آسمان پرواز کرد. پرندهها
او را دیدند و با خوشحالی گفتند: «فلیکس!
تو خودت هستی؟»
و فلیکس گفت: «بله! من به خانه برگشتهام!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 32صفحه 25