مجله کودک 33 صفحه 5

بچه گریه­کنان کیف دزد را به او داد و گفت: «بگیر بابا! من دزدی را خیلی خوب بلدم. کیف تو را که شاه دزد هستی،زدم!». دزد لبخند زد و با تعجب به بچه و کیف نگاه کرد. بچه گریه­کنان می­گفت: «ولی من دلم می­خواهد پاسبان باشم، نه دزد! برای همین هر بار که تو خواستی دزدی کنی، فریاد زدم، دزد!دزد! پاسبان این کار را می­کند، نه بابا؟» دزد می­رفت و با خودش می­گفت: «راستی راستی که هر بچه­ای پایش را جای بابایش نمی­گذارد!». بچه سوتی از جیبش درآورده بود و خیال می­کرد پاسبان است و از دنبال دزد می­دوید و سوت می­زد. داستان­دزدها آرزوی بچه دزد نویسنده :محمدرضایوسفی دزدی، بچه­اش را برد تا به او دزدی یاد بدهد. دزد به بچه گفت: «نگاه کن چطوری جیب آن مرد را می­زنم». دزد به مرد نزدیک شد و تا خواست جیب او را بزند، بچه فریاد زد: «دزد! دزد!». مرد به دور و بر نگاه کرد. دزد از او دور شد، گوش بچه را تاب داد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟». بچه گفت: «پاسبانی از دور نگاه می­کرد». دزد گفت: «ایوالله! حالا نگاه کن چطوری کیف آن زن را می­زنم». دزد به زن نزدیک شد و تا خواست کیف او را بزند، بچه فریاد: «دزد! دزد!». زن دستپاچه شد و فرار کرد .دزد دست بچه را فشار داد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟» بچه گفت: «دو نفر تو را نگاه می­کردند». دزد گفت: «عجب روزی­ست امروز! حالا نگاه کن چطوری دخل این بقال را می­زنم». دزد به دکان بقالی رفت. هنوز دستش به طرف دخل دراز نشده بود که بچه فریاد زد: «دزد! دزد!» و فرار کرد. دزد از بقالی بیرون آمد و به دنبال بچه دوید، او را در پیچ کوچه­ای گرفت و چند تا مشت و لگد به او زد و گفت، «می­خواهی مرا راهی زندان کنی؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 33صفحه 5