
حرف من گوش نداد. من جیغ زدم: «من آمپول نمیخوام،
نمیآم. خانم دُکتره لوسه.»
مامانی گفت: «خیلی خب، نیا، بگذار، همین جوری
دلت درد بگیره.»
بعد نشست. بعد هی دل من بیشترتر درد گرفت؛ انگاری
ده تا موش ریخته بودند توی دلم و هی دلم را میجویدند.
من دیگر جیغ میزدم و هی روی زمین پیچ میخوردم.
محمدحسین فقط دراز کشید بود و مرا نگاه میکرد.
مامانی گفت: «میآی دکتر یا نه؟»
من هیچی نگفتم، از بس دل درد داشتم؛ مامانی مرا
بغل کرد و تند تند رفت پیش خانم دکتره به من هم آمپول
زد، خیلی دردم آمد. بعد مامانی مرا بغل کرد آمد خانه. توی
راه، یک کمی دلم بهتر شد. دم مغازۀ جعفرآقا که رسیدیم؛
من به مامانی گفتم: «باید این جعفرآقا رو ببرن دکتر، یک
آمپول گندۀ گنده بهش بزنن که هی آت آشغال به ما نده.»
مامانی گفت: «شما نباید بخرید، وقتی به حرف من
گوش نمیدهید، کارتون میکشه به آمپول زدن.»
من که دیگر میخوام همیشۀ همیشه به حرف مامانی
گوش بدهم. کاشکی مامانِ این جعفرآقا هم،او را ببرد
یک آمپول گندۀ گنده که اندازۀ یک درخت
باشد به او بزند.
مامانی و محمدحسین نیامده بودند؛ بابایی هم نیامده بود
و من تنهای تنها بودم، انگاری یک موشی، توی دلم را
جوید. دستم را گذاشتم روی دلم و فشار دادم، یک کمی
خوب شد و بعد دوباره همان جوری شد. هی خوب میشد
و هی درد میگرفت. دیگر گریهام آمده بود که مامانی با
محمدحسین آمد. مامانی را که دیدم، بیشترتر گریه کردم
و گفتم: «دلم! دلم!»
مامانی گفت: «کلک میزنی؟!»
بعد یکدفعهای یک جوری شدم، دویدم توی توالت.
اسهال گرفته بودم. مامانی تندی آمد و گفت: «ای خدا
مرگم بده! تو هم مسموم شدی؟ میبینید شما دوتا چی
کار میکنید؟»
بعد پای مرا شست و من آمدم بیرون و مامانی رفت
و شلوار مرا آورد، محمدحسین دراز کشیده بود، باز هم
داشت گریه میکرد. به او گفتم: «رفتی پیش آقای دکتر
دلت خوب نشد؟»
محمدحسین گفت: «آقا نبود، خانم دکتر بود، خیلی
هم بد بود بهم آمپول زد، خیلی دردم اومد.»
من گفتم: «من نمیخوام برم دکتر.»
ولی خیلی دلم درد میگرفت و هی تند تند باید
میدویدم توی دستشویی. مامانی اصلاً به
مجلات دوست کودکانمجله کودک 33صفحه 12