مجله کودک 34 صفحه 14

مردِ شهر خاموش گفت: «ما با هم قهر نیستیم. ما در سکوت می­نشستیم تا خوب فکر کنیم.» ریزبانو پرسید: «دربارۀ چه موضوعی؟». مردِ شهر خاموش آهی کشید و گفت: «ما باید کار خیلی مهمّی انجام دهیم. کاری که تا به حال هیچ کس انجام نداده است. پدرانِ پدرانِ ما سالیان سال شب و روز فکر کردند، ولی راهی پیدا نکردند. ما باید بیشتر فکر کنیم. بالاخره روزی خواهد رسید که ما کار خیلی مهمّی انجام دهیم.» ریز بانو تعجب کرد، ولی به مردِ شهر خاموش جوابی نداد. او خمیازه­ای کشید و با خودش فکر کرد: «ماندن در این شهر هم فایده­ای ندارد. آدم خوابش می­گیرد.» و سوار بر اسبِ سپیدِ نقشِ قالی رفت و رفت تا از دریای بزرگ آبی هم گذشت و به شهری درخشان مثل خورشید رسید. در شهر خورشید، آدمها در رفت و رفت و آمد بودند. پسر بچه­ای با لذت، بستنی­اش را لیس می­زد. ماشینی با کاغذها و گلهای رنگارنگ، عروس و دامادی را به خانه می­برد. مردی با صورتِ آفتاب سوخته در بازار، ماهیِ تازه می­فروخت و کمی آن طرفتر پیرمردی در میدان شهر، سبد می­بافت. سوت کارخانه فریاد می­زد: «به کارتان باز گردید.» ریزبانو در شهر خورشید گشت و گشت و داشت از نگاه کردن به مردم پر جنب و جوش آنجا لذت می­برد که ناگهان عطر خوش کلوچۀ داغ به مشامش خورد و ایستاد. در گوشه­ای از بازار، خانم بزرگی را دید که کلوچه­های قشنگی به شکل حیوان و یا و یا به شکل گل و ستاره درست می­کرد و می­فروخت. ریزبانو آب دهانش را قورت داد. خانم بزرگ پرسید: «کدام شکلش را بیشتر دوست داری؟». ریز بانو گفت: «همۀ کلوچه­های شما قشنگ است، ولی من حتی پول خرید یک کلوچه را هم ندارم.» خانم بزرگ با مهربانی گفت:

مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 14