
داستان دوست
آن شب فرشتگان خندیدند
وقتی آن صدای عجیب بلند شد، «وَنداد» پسر پیشهور
ایرانی مثل خیلیهای دیگر آن را شنید. صدایی مثل
شکستن و ترک خوردن چیزی، حتی تا چندین متر دورتر
از طاق کسری هم شنیده شده بود. صدا از ایوان مداین
بود. جایی که پادشاه ساسانی در آن فرمان صادر میکرد.
ونداد به همراه پدرش و صدها نفر دیگر، خسته از کار روزانه
در طاق کسری، به خانه باز میگشتند که آن صدا را شنیدند.
ونداد استعداد عجیبی در یاد گرفتن مطالب داشت. او
عاشق درس خواندن بود، اما مگر امکان داشت پسر یک
پیشهور درس بخواند؟ هرگز. درس خواندن مربوط به
طبقات اجتماعی بالاتر از پیشهوران بود. او در این فکر بود
که چرا نمیتواند مثل طبقات اشراف درس بخواند. قبلاً
چندین بار از پدرش این موضوع را پرسیده بود و هر بار
پدرش، در حالی که صدایش را آهستهتر میکرد، سرش
را به گوش ونداد نزدیک میکرد و از او میخواست تا دیگر
در این باره صحبت نکند. ونداد خود نمیدانست که چرا
از لحظهای که صدای شکستن طاق کسری را شنیده
است، باز فکر و خیال درس خواندن؛ این کار ممنوع؛ در
فکر و ذهنش قوت گرفته است.
ونداد به همراه پدر و صدها کارگر و پیشه ور دیگر که
هر روز در طاق کسری کار میکردند، باید یک ساعت
رفته تاریک میشد. تا به محل زندگی خود برسند. هوا رفته
رفته تاریک میشد. مسیر حرکت آنها به سوی جنوب
غربی بود؛ اما آن شب افق در جنوب غرب تاریک نمیشد.
هالهای از نور آن دورها درست در مسیری که ونداد و
پدرش حرکت میکردند، دیده میشد. آن دورتر هنوز روز
بود. انگار در آنجا روز، شب نمیشد. آن شب، شب هفدهم
ربیع الاول سال عامالفیل بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 34صفحه 30