مجله کودک 35 صفحه 6

قصۀ دوست قصه­های خاله سلطان خاله سلطان در تهران جعفر ابراهیمی ((شاهد)) یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، در دهکده­ای سبز و خُرّم، پیرزن مهربانی زندگی می­کرد که مردم خاله سلطان صدایش می­کردند. خاله سلطان در یک خانۀ کوچک، تنهایی زندگی می­کرد. تنهایِ تنها که نه، با بُز سیاهش زندگی می­کرد. بُزی به رنگ شب؛ خیلی سیاه. بُز سیاهِ پیرزن، زنگوله­ای طلایی داشت. وقتی توی کوچه­های دهکده را می­افتاد، زنگولۀ طلایی ­اش صدا می­کرد: ((جیرینگ جیرینگ ... )). آن وقت، کسانی که این صدا را می­شنیدند، می­فهمیدند که بُز خاله سلطان دارد می­آید. خاله سلطانِ مهربان، بُزش را خیلی دوست داشت؛ چون این بُز زنگوله طلا، همدم تنهایی­اش بود. بُز سیاه روزها خودش می­رفت چرا. دور از دهکده در علفزارها می­چرید و غروب که می­شد، دوباره خودش برمی­گشت به خانه و برای خاله سلطانِ مهربان، شیر خوشمزه می­آورد. یک روز غروب، خاله سلطان دلش گرفت. غُصّه­دار شد. چرا؟ همین طوری! خودش هم نمی­دانست برای چه دلش گرفته است و غُصّه­دار شده است. ناگهان صدای زنگولۀ بز سیاه توی کوچه پیچید. بعد هم خاله سلطان بُزش را دید که با خوشحالی وارد خانه شد. دل خاله سلطان یک کمی وا شد. اما هنوز تَهِ دلش، در یک گوشه­ای از دلش، غصّه­ای جا خوش کرده بود و دست از سرِ خاله سلطان برنمی­داشت.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 35صفحه 6