مجله کودک 35 صفحه 7

خاله سلطان دستی به سر و گردن بُزش کشید. شیرش را دوشید، بعد هم او را برد توی طویله که اتاقِ مخصوصِ بُزش بود. بُز بَع بَعی کرد. همیشه این طوری از خاله سلطان تشکّر می­کرد. خاله سلطان برگشت توی اتاقش و رفت توی فکر. حالا وقت داشت که تنهایی بنشیند و دربارۀ غصّۀ تَهِ دلش فکر کند. حالا دیگر خیالش راحت شده بود که بُزَش برگشته است و او بدون آن که کسی مزاحم تنهایی­اش بشود، می­تواند فکر بکند و غُصّه بخورد. شیر بُز را توی قابلمه­ای جوشاند. لیوانی شیر خورد و تا خواست بنشیند و تکلیف خودش را با غصه تَهِ دلش معلوم کند، در زدند. عجب! چه کسی در می­زند؟ خاله سلطان رفت و در را وا کرد. آقا معلم دهکده بود. - سلام خاله سلطان، عصرت بخیر! - سلام پسرم! عاقبت بخیر، پسرم! - خاله سلطان مژده بده! - مژدۀ یک خبر خوش. خبری که مدّتها بود منتظرش بودی! - راست می­گویی آقا معلم؟ - دروغم چیست خاله سلطان، بالاخره جواب نامه­ات رسید. آقا از تو خواسته است که به دیدنش بروی! - راست می­گویی آقا معلم؟ - دروغم چیست خاله سلطان. باور کن، ولی مُژدگانیِ من یادت نرود. - به روی چشم. بیا پسرم، شیر تازه و جوشیده و داغ روی اُجاق است. بیا یک لیوان شیر بخور، مُژدگانی­ات هم بماند برای بعد از سفرم. حتماً یک چیز خوب برایت می­خرم! - نه خاله سلطان، شوخی کردم. مُژدگانی را می­خواهم چه کار. شما سلامت باشید، من مژدگانی­ام را ... - پس همه­اش شوخی بود؟ - نه خاله سلطان، منظورم از شوخی، فقط مژدگانی بود. خبر خوش و رسیدن جواب نامه­ات دیگر شوخی نیست. باور نمی­کنی، بگیر خودت ببین! آقا معلم دست کرد توی جیبش و کاغذی را بیرون آورد و داد به خاله سلطان. او کاغذ را گرفت و آن را بویید. بعد هم بوسید و گفت: ((من سواد ندارم پسرم!)) - خاله سلطان آقا اجازه داده که به دیدنش بروی. باید این نامه را با خودت به تهران ببری و وقتی رسیدی به جماران، آن را دَمِ در نشان بدهی تا آقا را ببینی! - خیر از جوانی­ات ببینی پسرم! - خواهش می­کنم خاله سلطان، ولی خاله سلطان، بگو ببینم چرا خوشحال نیستی؟ انگار یک کمی ناراحتی، حالا هم که کاغذ را دیدی یکدفعه حالت یک جوری شد، چرا؟ - چیزی نیست پسرم. ناراحت نیستم. اتفاقاً خیلی هم خوشحالم. حالا بیا بنشین و یک لیوان شیر بخور تا برایت بگویم که مشکلم چیست. آقای معلم آمد و نشست. خاله سلطان برایش شیر ریخت. او یک قُلُپ از شیر خورد و بعد گفت: (( خوب، خاله سلطان، بگو ببینم چه شده؟)). - پسرم راستش. همۀ فکرم این است که چه جوری

مجلات دوست کودکانمجله کودک 35صفحه 7