مجله کودک 35 صفحه 30

دید دوستِ خوب!)). موجودات فضایی سوار بشقاب پرنده شدند؛ بعد سفینه از زمین بلند شد و به آسمان رفت. سوزان به آسمان خیره شد؛ آن قدر که دیگر هیچ نوری از بشقاب پرنده ندید. بعد در حالی که اشک می­ریخت به خانه برگشت. پروفسور جیمز، کنار تخت سوزان ایستاده بود و با تعجب به او نگاه می­کرد: ((سوزان، ساعت ده صبح است. هَریت صبحانه­اش را می­خواهد. نکند مریض شده­ای؟)). سوزان از خواب بیدار شد و گفت: ((نه پدر، حالم خوب است.)) پدر گفت: ((ولی تو همیشه، صبح زود بیدار می­شدی...)). ناگهان چشمش به سنگ قرمز کنار تخت سوزان افتاد و گفت: ((این سنگ را از کجا پیدا کرده­ای؟)). سوزان گفت: ((یک جایی اطراف جزیره.)) پدر در حالی که با دقت به سنگ نگاه می­کرد، گفت: ((انگار قسمتهایی از آن سوخته است. سنگ عجیبی است؛ حتماً به دانشمندان کمک بسیاری می­کنند.)) سوزان با عصبانیت گفت: ((ولی این سنگ من است و پیش خودم می­ماند.)) پدر گفت: ((خیلی خب. من جزیره را می­گردم تا یکی مثل آن پیدا کنم.)) سوزان خندید، چون می­دانست پدرش چنین سنگی را پیدا نخواهد کرد. او به پدر گفت: ((پدر جان! می­خواهم به سگ­های آبی، کمک کنم؛ چه کارهایی می­شود کرد؟)). پدر گفت: ((می­توانی عکسهایت را بفروشی یا به جای کیکهایی که درست می­کنی، از مردم برای حمایت از سگ­های آبی پول بگیری و همه را به موسسه حمایت از این حیوانات تقدیم کنی.)) سوزان گفت: (فکر خوبی است؛ من حتی می­توانم یک عالم درخت بکارم، آن وقت زمین را هم نجات داده­ام!)). پدر با تعجب به سوزان نگاه کرد و گفت: ((باران دیشب تو را به یاد این چیزها انداخته است؟)). سوزان سنگ را در دستش گرفت و چشمانش را بست و گفت: ((سلام دوستان!)). پدر با تعجب پرسید: ((سوزان، تو حالت خوب است؟)). سوزان گفت: ((من خوبم پدر، و آماده­ام که به گردش برویم. می­خواهم زودتر سگ­های آبی را ببینم!)).

مجلات دوست کودکانمجله کودک 35صفحه 30