
قصۀ دوست
قصههای خاله سلطان
خاله سلطان در تهران
جعفر ابراهیمی ((شاهد))
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، در دهکدهای سبز و خُرّم، پیرزن مهربانی زندگی میکرد که مردم خاله سلطان صدایش میکردند. خاله سلطان در یک خانۀ کوچک، تنهایی زندگی میکرد. تنهایِ تنها که نه، با بُز سیاهش زندگی میکرد. بُزی به رنگ شب؛ خیلی سیاه. بُز سیاهِ پیرزن، زنگولهای طلایی داشت. وقتی توی کوچههای دهکده را میافتاد، زنگولۀ طلایی اش صدا میکرد: ((جیرینگ جیرینگ ... )). آن وقت، کسانی که این صدا را میشنیدند، میفهمیدند که بُز خاله سلطان دارد میآید.
خاله سلطانِ مهربان، بُزش را خیلی دوست داشت؛ چون این بُز زنگوله طلا، همدم تنهاییاش بود. بُز سیاه روزها خودش میرفت چرا. دور از دهکده در علفزارها میچرید و غروب که میشد، دوباره خودش برمیگشت به خانه و برای خاله سلطانِ مهربان، شیر خوشمزه میآورد. یک روز غروب، خاله سلطان دلش گرفت. غُصّهدار شد. چرا؟ همین طوری! خودش هم نمیدانست برای چه دلش گرفته است و غُصّهدار شده است. ناگهان صدای زنگولۀ بز سیاه توی کوچه پیچید. بعد هم خاله سلطان بُزش را دید که با خوشحالی وارد خانه شد. دل خاله سلطان یک کمی وا شد. اما هنوز تَهِ دلش، در یک گوشهای از دلش، غصّهای جا خوش کرده بود و دست از سرِ خاله سلطان برنمیداشت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 6