
خاله سلطان دستی به سر و گردن بُزش کشید. شیرش را دوشید، بعد هم او را برد توی طویله که اتاقِ مخصوصِ بُزش بود. بُز بَع بَعی کرد. همیشه این طوری از خاله سلطان تشکّر میکرد. خاله سلطان برگشت توی اتاقش و رفت توی فکر. حالا وقت داشت که تنهایی بنشیند و دربارۀ غصّۀ تَهِ دلش فکر کند. حالا دیگر خیالش راحت شده بود که بُزَش برگشته است و او بدون آن که کسی مزاحم تنهاییاش بشود، میتواند فکر بکند و غُصّه بخورد. شیر بُز را توی قابلمهای جوشاند. لیوانی شیر خورد و تا خواست بنشیند و تکلیف خودش را با غصه تَهِ دلش معلوم کند، در زدند. عجب! چه کسی در میزند؟
خاله سلطان رفت و در را وا کرد. آقا معلم دهکده بود.
- سلام خاله سلطان، عصرت بخیر!
- سلام پسرم! عاقبت بخیر، پسرم!
- خاله سلطان مژده بده!
- مژدۀ یک خبر خوش. خبری که مدّتها بود منتظرش بودی!
- راست میگویی آقا معلم؟
- دروغم چیست خاله سلطان، بالاخره جواب نامهات رسید. آقا از تو خواسته است که به دیدنش بروی!
- راست میگویی آقا معلم؟
- دروغم چیست خاله سلطان. باور کن، ولی مُژدگانیِ من یادت نرود.
- به روی چشم. بیا پسرم، شیر تازه و جوشیده و داغ روی اُجاق است. بیا یک لیوان شیر بخور، مُژدگانیات هم بماند برای بعد از سفرم. حتماً یک چیز خوب برایت میخرم!
- نه خاله سلطان، شوخی کردم. مُژدگانی را میخواهم چه کار. شما سلامت باشید، من مژدگانیام را ...
- پس همهاش شوخی بود؟
- نه خاله سلطان، منظورم از شوخی، فقط مژدگانی بود. خبر خوش و رسیدن جواب نامهات دیگر شوخی نیست. باور نمیکنی، بگیر خودت ببین! آقا معلم دست کرد توی جیبش و کاغذی را بیرون آورد و داد به خاله سلطان. او کاغذ را گرفت و آن را بویید. بعد هم بوسید و گفت: ((من سواد ندارم پسرم!))
- خاله سلطان آقا اجازه داده که به دیدنش بروی. باید این نامه را با خودت به تهران ببری و وقتی رسیدی به جماران، آن را دَمِ در نشان بدهی تا آقا را ببینی!
- خیر از جوانیات ببینی پسرم!
- خواهش میکنم خاله سلطان، ولی خاله سلطان، بگو ببینم چرا خوشحال نیستی؟ انگار یک کمی ناراحتی، حالا هم که کاغذ را دیدی یکدفعه حالت یک جوری شد، چرا؟
- چیزی نیست پسرم. ناراحت نیستم. اتفاقاً خیلی هم خوشحالم. حالا بیا بنشین و یک لیوان شیر بخور تا برایت بگویم که مشکلم چیست.
آقای معلم آمد و نشست. خاله سلطان برایش شیر ریخت. او یک قُلُپ از شیر خورد و بعد گفت: (( خوب، خاله سلطان، بگو ببینم چه شده؟)).
- پسرم راستش. همۀ فکرم این است که چه جوری
مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 7