مجله کودک 36 صفحه 9

امام ببافم و ببرم؛ ولی نه، وقت کم است. صبح فردا باید راه بیفتم! آن شب آفتاب غروب کرد و روز به آخر رسید. خاله سلطان داشت چمدانش را می­بست. آن روز آفتاب غروب کرد و برای اولین بار صدای زنگوله بُز سیاه خاله سلطان جلو خانه­اش شنیده نشد؛ یعنی نه مردم، صدای زنگوله را شنیدند و نه خاله سلطان. او غمگین شد و توی خیالش با بُزش حرف زد: - بُز زنگوله طلایی­ام! من تو را خیلی دوست داشتم، مرا ببخش. ابراهیم قصاب از من خواست که زنگوله­ات را باز کنم و برای یادگاری نگهدارم، ولی قبول نکردم؛ ترسیدم دیدن آن، غصّه دارم کند. خاله سلطان داشت با خودش حرف می­زد که ناگهان صدای زنگولۀ بز به گوشش خورد. با خودش گفت: ((یادت به خیر زنگوله طلایی. دیگر دارم خیالاتی می­شوم و در خیال، صدای زنگوله­ات را می­شنوم.)) همچنان صدای زنگوله بز می­آمد. خاله سلطان خیالاتی نشده بود. چون یکدفعه بُز پرید و آمد توی خانه. خاله سلطان هاج و واج نگاهش کرد: - ای بُز شیطان، از دست قصاب دَر رفتی؟ من تو را به ابراهیم قصاب فروخته­ام، برای چه فرار کردی؟ - او فرار نکرده خاله سلطان! خاله سلطان ناگهان ابراهیم قصاب را جلو خود دید و با تعجّب نگاهی به او و بعد نگاهی به بُزش انداخت و گفت: ((چه شده مش ابراهیم؟ چرا بُزم را پس آوردی؟)) - پس نیاوردم خاله سلطان. - پس چی؟ - ببین خاله سلطان، خیال نکن که من چون قصابم، دل ندارم. من هم دل دارم. نگاه به این سبیل تاب داده­­ام نکن، دلم اندازۀ یک گنجشک است! باور کن. من هم دلم می­خواهد به زیارت امام بروم. تو که

مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 9