
تنهایی نمیتوانی بروی؟ میتوانی؟
- منظورت چیست؟
- منظورم این است که پول سفر با من، بقیّۀ کارها با تو. بایدکاری کنی که مرا هم پیش امام راه بدهند. مثلاً بگو پسرت هستم!
- یعنی دروغ بگویم؟
- خاله سلطان. چه دروغی، مگر بارها خودت نمیگفتی که همۀ جوانهای دهکده مثل پسرت هستند.
- چرا، گفتم، تو هم مثل پسرم هستی!
- پس دیگر، قضیّه حلّ است!
- خاله سلطان نمیدانست چه بگوید که ناگهان آقا معلم هم وارد شد.
- سلام به خاله سلطان مهربان! و ابراهیم قصابِ جوانمرد!
- خاله سلطان رو به آقا معلم کرد و گفت: ((سلام آقا معلم، تو میدانی که این مش ابراهیم چه میگوید؟)).
- مگر بد میگوید؟
- پس تو هم خبر داری!
- بله، خبر دارم. خدا خیرش بدهد. چه بهتر از این؟ توی نامهای که از امام برایت آمده، نوشته شده است که تو با یک همراه، مثلاً پسرت میتوانی بروی جماران!
- راست میگویی آقا معلم؟
- دروغم چیست خاله سلطان!
- پس مبارک است!
خاله سلطان، رو کرد به ابراهیم قصاب و گفت: ((خیلی خوب پسرم، پس برو و خودت را برای فردا آماده کن! صبح باید حرکت کنیم!))
ابراهیم قصاب با خوشحالی خندید و گفت: ((به روی چشم ننه سلطان!)).
آقا معلم گفت: ((خاله سلطان، تا شما برگردید، من هم این بز را به مدرسه میبرم و در حیاط مدرسه نگهش میدادم.))
خاله سلطان دستهایش را به سوی خدا بلند کرد و گفت: (خدایا شکرت! صد هزار مرتبه شکر!)). بُز زنگوله طلایی بع بع کرد. انگار او هم خدا را شکر میکرد که از دست قصاب نجاتش داده بود. خاله سلطان و آقا معلم و ابراهیم قصاب، با شنیدن بع بع بُز خندیدند و از خاله سلطان خداحافظی کردند تا او بتواند سر فرصت وسایلش را آماده کند.
صبح، خاله سلطان و ابراهیم قصاب سوار مینی بوس شدند تا به شهر بروند. همۀ مردم برای بدرقۀ خاله سلطان آمده بودند. خاله سلطان رادیو کوچکش را هم به دستش گرفته بود و محکم نگه داشته بود. زنی پرسید: ((خاله سلطان، این رادیو را کجا میبری؟)).
خاله سلطان، با خوشحالی گفت: ((خیلی فکر کردم که برای امام چه سوغاتی ببرم. بالاخره دیدم این رادیوی کوچولو، خوب است. آقا هر وقت به این رادیو گوش کند، حتماً یاد من میافتد.)) مینی بوس، حرکت کرد و در زیر آفتاب روشنِ صبحگاهی، در میان گرد و غبار جاده ناپدید شد. خاله سلطان خوشحال و راضی توی مینی بوس نشسته بود و در نگاهش شوق و مهربانی موج میزد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 10