مجله کودک 36 صفحه 10

تنهایی نمی­توانی بروی؟ می­توانی؟ - منظورت چیست؟ - منظورم این است که پول سفر با من، بقیّۀ کارها با تو. بایدکاری کنی که مرا هم پیش امام راه بدهند. مثلاً بگو پسرت هستم! - یعنی دروغ بگویم؟ - خاله سلطان. چه دروغی، مگر بارها خودت نمی­گفتی که همۀ جوانهای دهکده مثل پسرت هستند. - چرا، گفتم، تو هم مثل پسرم هستی! - پس دیگر، قضیّه حلّ است! - خاله سلطان نمی­دانست چه بگوید که ناگهان آقا معلم هم وارد شد. - سلام به خاله سلطان مهربان! و ابراهیم قصابِ جوانمرد! - خاله سلطان رو به آقا معلم کرد و گفت: ((سلام آقا معلم، تو می­دانی که این مش ابراهیم چه می­گوید؟)). - مگر بد می­گوید؟ - پس تو هم خبر داری! - بله، خبر دارم. خدا خیرش بدهد. چه بهتر از این؟ توی نامه­ای که از امام برایت آمده، نوشته شده است که تو با یک همراه، مثلاً پسرت می­توانی بروی جماران! - راست می­گویی آقا معلم؟ - دروغم چیست خاله سلطان! - پس مبارک است! خاله سلطان، رو کرد به ابراهیم قصاب و گفت: ((خیلی خوب پسرم، پس برو و خودت را برای فردا آماده کن! صبح باید حرکت کنیم!)) ابراهیم قصاب با خوشحالی خندید و گفت: ((به روی چشم ننه سلطان!)). آقا معلم گفت: ((خاله سلطان، تا شما برگردید، من هم این بز را به مدرسه می­برم و در حیاط مدرسه نگهش می­دادم.)) خاله سلطان دستهایش را به سوی خدا بلند کرد و گفت: (خدایا شکرت! صد هزار مرتبه شکر!)). بُز زنگوله طلایی بع بع کرد. انگار او هم خدا را شکر می­کرد که از دست قصاب نجاتش داده بود. خاله سلطان و آقا معلم و ابراهیم قصاب، با شنیدن بع بع بُز خندیدند و از خاله سلطان خداحافظی کردند تا او بتواند سر فرصت وسایلش را آماده کند. صبح، خاله سلطان و ابراهیم قصاب سوار مینی بوس شدند تا به شهر بروند. همۀ مردم برای بدرقۀ خاله سلطان آمده بودند. خاله سلطان رادیو کوچکش را هم به دستش گرفته بود و محکم نگه داشته بود. زنی پرسید: ((خاله سلطان، این رادیو را کجا می­بری؟)). خاله سلطان، با خوشحالی گفت: ((خیلی فکر کردم که برای امام چه سوغاتی ببرم. بالاخره دیدم این رادیوی کوچولو، خوب است. آقا هر وقت به این رادیو گوش کند، حتماً یاد من می­افتد.)) مینی بوس، حرکت کرد و در زیر آفتاب روشنِ صبحگاهی، در میان گرد و غبار جاده ناپدید شد. خاله سلطان خوشحال و راضی توی مینی بوس نشسته بود و در نگاهش شوق و مهربانی موج می­زد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 10