
روزهای انتظار، روزهای سختی بود. قلب خستۀ امام، آرام در سینه میتپید و قلب میلیونها ایرانی، بیتاب و بیقرار بود.
صدای کودکانۀ علی سکوت اتاق را شکست. اما آرام چشم گشودند. علی کنار تخت ایستاده بود. با این که روی پنجۀ پا ایستاده بود، اما به زحمت میتوانست چهرۀ پدربزرگ را ببیند. او را از زمین بلند کردند تا امام را ببوسد. مثل هر روز امام آرام بر سر او دست کشیدند و گفتند: ((دیگر او را به بیمارستان نیاورید.))
فرزندان امام با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. همه از عشق بیاندازه ایشان به علی آگاه بودند و میدانستند که امام تا چه حد مشتاق دیدار او هستند.
امام روی برگرداندند. قطرهای اشک، آرام از گوشۀ چشمشان جوشید و لا به لای سپیدی موهایشان پنهان شد؛ بعد با صدایی خسته فرمودند: ((اینجا نیایید. در بیمارستان حوصلهتان سر میرود، علی را هم نیاورید؛ او هنوز بچه است و اینجا ناراحت میشود.))
فرزندان امام میدانستد که ایشان هیچ حرفی را بی دلیل نمیگویند. میدانستد که با وجود درد شدیدی که دارند، نگران وضع درس و کار و خستگی آنان هستند؛ اما این که دیگر نمیخواهند علی را ببینند، سوالی بود که هیچ جوابی برایش پیدا نمیکردند.
چند روز گذشت؛ هر روز سختتر از روز قبل، تا این که یک روز، امام داستانی را از یک عارف تعریف کردند. داستانی که پاسخ سوال فرزندان ایشان بود. امام خمینی گفتند: ((وقتی روزهای پایان عمر آن عارف فرا رسید، با خودش خلوت کرد و دید در این دنیا، هیچ چیزی ندارد که به آن دلبسته باشد. او همه چیز را رها کرده بود، چون برای رفتن و رسیدن به خداوند، باید از همه چیز گذشت. برای آن عارف تنها یک چیز باقی بود. یک چیز که او را به زندگی دلبسته میکرد. در خانوادۀ او بچۀ کوچکی بود که عارف به او علاقۀ فراوانی داشت و این علاقه نمیگذاشت که تمام وجودش از این دنیا خالی شده و رفتن برایش آسان شود ... .
امام سکوت کردند و دیگر چیزی نگفتند. پس از سالهای طوفانی و سختی که پشت سر گذاشته بودند، این آخرین امتحان خداوند از ایشان بود.
چند روز بعد، قلب رنجور و خستۀ امام آرام گرفت و روح مهربان ایشان، سبکبال و بینیاز از میان پرگشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 21