مجله کودک 36 صفحه 29

حدود یک ساعت طول کشید تا آنها صخره ها را پیدا کردند. یک بار هم آگوست روی یک گوسفند افتاد و همگی کلی خندیدند. در راه، موجودات فضایی مدام سوال می­کردند: شما روی زمین چه چیزهایی می­خورید؟ سوزان جواب می­داد: ((میوه، سبزیجات، ماهی و گوشت.)) - گوشت دیگر چیست؟ - به بدن حیوانات مرده، گوشت می­گویند. یک بار پنج شنبه پرسید: ((سوزان! کامپیوتر به ما گفته بود که سالها پیش، همۀ دریاها در سیارۀ شما سالم و تمیز بودند ... و آگوست ادامه داد: ((ولی الان، خیلی از دریاها و رودها آلوده و کثیف هستند؛ چرا؟)). سوزان با ناراحتی گفت: ((ما زباله ها و سموم را داخل آب دریاها می­ریزیم و به خاطر همین، سگ­های آبی و بقیه جانوران دریا به زودی می­میرند.)) آگوست گفت: ((تو راست می­گویی، وقتی ما با سفینه خود، بر بالای آمریکای جنوبی پرواز می­کردیم، درختان زیادی را ندیدیم؛ ولی وقتی پدربزرگهایمان به اینجا آمده بودند، زمین پر از درختان سبز بود.)) بعد پنج شنبه گفت: ((مردم زمین به درختها احتیاج دارند؛ چون درختها به آنها، برای نفس کشیدن، اکسیژن می­دهند؛ نه؟)). سوزان گفت: ((پدرم هم همین را می­گوید؛ بعد برای آنها دربارۀ دیدن سگ آبی حرف زد. آگوست و پنج شنبه، هر دو خیلی ناراحت شدند و گفتند: ((سوزان، می­خواهی به درختان و حیوانات کمک کنی؟)). سوزان گفت: ((سعی­ ام را خواهم کرد. دوستانم در مدرسه درختان زیادی می­کارند.)) در همان لحظه آنها به صخره­ها رسیدند. سوزان چراغ قوه­اش را روشن کرد و گفت: ((در تاریکی نمی­شود همه چیز را به خوبی دید.)) آگوست و پنج شنبه هم چراغهایی را که داشتند، روشن کردند. سوزان به کنار سنگریزه­ها و صخره­ها رفت و سعی کرد جایی را که پدرش دیروز در آنجا کار می­کرد، به یاد بیاورد. ناگهان سنگهای سبز را دید و وقتی جلوتر رفت، متوجه خطوط سیاه میان آنها شد و فریاد زد: ((بیایید! این جا هستند، بیایید!)). آگوست و پنج شنبه به سرعت به طرف و دویدند و سوزان، چهار سنگ سبز را به آنها نشان داد. آگوست گفت: ((خوب است؛ به این ترتیب تا سالها به زمین بر نمی­گردیم.)) بعد پنج شنبه گفت: ((سوزان، چشمایت را ببند و بازوهای ما را بگیر تا تو را به دایرۀ سنگها برگردانیم.)) سوزان چشمهایش را بست و بعد وزش باد شدیدی را در اطراف خود احساس کرد. او داشت پرواز می­کرد. بعد از مدتی به آرامی چشم­هایش را باز کرد؛ حالا بشقاب پرنده، رو به رویش بود. با تعجب پرسید: ((چطور این کار را کردید؟)) آگوست و پنج شنبه گفتند: ((به آسانی.)) سوزان پرسید: ((و حتماً الان وقت رفتن است.)) - ((بله وقت رفتن است و تو هم باید به خانه برگردی، ولی قبل از رفتن، این سنگهای قرمز را بگیر و هر وقت چشمت به آنها افتاد، به یاد ما بیفت. تو دوست خوبی هستی.)) سوزان به سنگها نگاه کرد و بعد به دوستانش و پرسید: ((من هم می­توانم با شما بیایم؟)) آگوست گفت: ((نه سوزان، تو اینجا کار مهمی داری.)) - چه کار داری؟ - کمک به زمین برای این که زنده بماند و کمک به گیاهها و جانوران؛ مثلاً همان سگ آبی. بعد هر دو دستهایشان را بالا بردند. - زمینی ها این طوری خداحافظی می­کنند، مگر نه؟ سوزان خندید و دستش را بالا برد. پنج شنبه گفت: ((سنگها را نزدیک چشمهایت ببر. آن وقت ما را خواهی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 29