مجله کودک 36 صفحه 63

نگاه کردیم. آن آقا اژدهاهه هی از دهنش دود می­فرستاد بیرون. اتاق دودیِ دودی شده بود. من سرفه­ام گرفت، سرفه کردم. آن وقت محمد حسین هم سرفه کرد. بعد به من گفت: ((الان همۀ خونه پر از دود می­شد، اون وقت من و تو خفه می­شیم و مامانی، بابایی هم خفه می­شن.)) یکدفعه مامانی با سینی چایی از آشپزخانه آمد بیرون و تندی من و محمد حسین انگشتهایمان را گذاشتیم روی دماغمان و هی گفتیم: ((هیس س س!)) که مامانی چیزی نگوید که آقا اژدها بفهمد ما اینجاییم؛ ولی مامانی هیسِ ما را گوش نداد و گفت: ((چرا اینجا وایسادین بچه­ها؟ یا بیایید بنشینید یا برید تو اتاقتون.)) ما هی گفتیم: ((هیس س!)) بعد مامانی دولاّ شد و سرش را آورد نزدیک سر ما و یواشکی که آقا اژهاهه نفهمد، گفت: ((خرابکاری نکنیدها.)) بعد که مامانی رفت، محمد حسین گفت: ((این آقا اژدهاهه همه­اش داره دود می­ده بیرون. آتیش هم داره، باید خاموشش کنیم.)) من گفتم: ((چه جوری؟)) محمد حسین دست مرا گرفت و کشید طرف آشپزخانه، من نمی­خواستم که آن آقا اژدهاهه ما را ببیند؛ ولی او داشت ما را نگاه می­کرد. بعد که رفتیم توی آشپرخانه، محمد حسین کُرسی را گذاشت زیر پایش و یک کاسه را برداشت و پر از آب کرد. من گفتم: ((می خوای چی کار کنی؟)). گفت: ((بیا.)) گفتم: ((من نمی­آم، از اون آقا اژدها می­ترسم. اگه عصبانی شد و مارو قورت داد چی؟)). محمد حسین گفت: ((ترسو، اون که نمی­تونه جلو مامانی و بابایی، مارو بخوره که.)) من باز هم می­ترسیدم. محمد حسین کاسه را داد دست من و گفت: ((اینو بگیر.)) گفتم: ((به من چه، نمی­گیرم)) گفت: ((دیوونه، بگیر، همین الان ازت می­گیرمش.)) من کاسه را گرفتم، محمد حسین شلوارش را که یک کمی آمده پایین، کشید بالا و بعد کاسه را از دست من گرفت و رفتیم توی اتاق و رو به روی آن آقا اژدهاهه، پشت سر بابایی ایستادیم. آقا اژدهاها دوباره آن سیگار را برد دم دهنش و داشت آن را فوت می­کرد و دود می­داد بیرون که محمد حسین، یکدفعه ای آب توی کاسه را پاشید به آقا اژدها. آقاهه بلند گفت: ((اِه، اِه ... یعنی چی؟))

مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 63