
داستانهای یک قل، دوقل
یک دعوای حسابی
قسمت: سیام
طاهره ایبد
هر وقت من و محمد حسین میخواستیم برویم توی حیاط بازی کنیم، مامانی هی میگفت: «بشرطی که این کارو نکنید، اون کارو بکنید؛ این کارو نکنید، این کارو بکنید.»
هی ما هم باید میگفتیم:«چشم! چشم!» تا مامانی خیالش راحتراحت بشودکه ما توی حیاط خرابکاری نمیکنیم و توی باغچه نمیرویم، روی هم آب نمیپاشیم و گلها را نمیکنیم و توی پلهها نمیدویم و....
آن روز هم وقتی مامانی همة همة حرفهایش را زد و ما هم گفتیم: «چشم»، مـن و محمد حسین توپمان را برداشتیم و دویدیم بیرون. یکدفعه مامانی گفت: «تو پلهها ندوید، به این زودی یادتون رفت؟».
ما مجبور شدیم که راه برویم. توی حیاط دو تا بچة دیگر هم بودند که داشتند توپ بازی
میکردند. یکیشان خیلی خیلی
تپلی بود و وقتی راه میرفت،
لپش و شکمش هی تکان
میخورد؛ ولی آن یکی تپلی
نبود، مثل من و محمدحسین
بود. آنها داشتند توی زمین
ما بازی میکردند. ما که
رسیدیم به زمین خودمان، آن پسر تپلی گفت:
«بیرون، اینجا زمین ماست.»
من را افتادم که بروم آن طرف حیاط؛
ولی محمد حسین نیامد، همان جا ایستاد و
گفت: «کی گفته که مال شماست، همیشه اینجا مال ما دو تا بوده، مال من و داداشم.»
من خیلی خوشم آمد که محمد حسین به من
گفت داداش. ولی آن یکی پسره که تپلی نبود، گفت: «مال شما دو تا؟ شما دوتاتون، یکی هم نیستید.»
آن دوتا از من و محمد حسین بزرگتر بودند. یکدفعه آن پسر تپلی گفت: «نگاشون کن وحید، دوتاشون مثل مورچه میمونن.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 39صفحه 5