مجله کودک 41 صفحه 8

برای چند ساعت در روز، سپید زندگی کنند و مثل همه بچههای شهر، بازی کنند، بخندند، غذا بخورند و امنیت داشته باشند. جمعهها وقتی همه بچههای خوشبخت شهر خوابیدهاند، در دروازه غار مدرسهای هست که در حیاطش بیش از سیصـد کودک فریاد میزنند: «خوشحال و شـاد و خندانـم، قـدر دنیا را میدانم...» خوشحـالی، شادمـانی و لبخند، هدیهای است که انجمن حمایت از کودکان، برای بچههای دروازه غار که هیچکس آنها را نمیبیند آورده است. اعضای انجمن سعی میکنند، زندگی را آن طور که باید باشد به بچههایشان هدیه دهند. روز کودک برای آنها جشن میگیرند. روز کارگر، کودکان کارگر را برای دیدن و گفتوگو با مسئوولین به همایشها میبرند و چندی پیش از کارهای دستی این بچهها که نقاشی و سفال بود، یک نمایشگاه در محل فرهنگسرای کودک بر پـا کردند. بچه­های آن جا با هم سرود میخواندند: «ای انسانها، در زندگی، باشید با هم مهربان...» و به میهمانهایشان گل میدادند. قبل از ورود به فرهنگسرای کودک، یک تابلوی بزرگ بود که رویش نوشته بودند: «در شهر کفشها، پا برهنه ماندهام». به یاد کفشهای احسان میافتم که برایش کوچک بود و بدون آن که به من بگوید، هر چند دقیقه یک­بار مینشست و کفشهایش که به سختی با آنها راه میرفت را در میآورد. یاد علی میافتم که کفشهایش دهان باز کردهاند و یاد سمانـه که اصلاً کفش ندارد. امّا ازدر فرهنگسرا که وارد میشوم، همة آنها بدون کفش هم میخندند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 41صفحه 8