
بچة بد
قصۀ دوست
آن روزی که از توی کوچه آمدیم، یکدفعهای مامانی گفت:«وایسید! وایسید! این چه ریختییه که شما دو تا دارید؟»
ما هیچ ریختی نداشتیم، فقط پیراهنمان و شلوارمان و دمپاییمان و پاهایمان پر از خاک بود.
محمدحسین، صورتش هم خاکی بود. من کمترتر خاکی بودم. مامانی گفت:«صدبار نگفتم خودتونرو کثیف و خاکی نکنید؟!».
من گفتم:«نه خیر، صدبار نگفتید، یک بار گفتید، یک بار دیگه هم گفتید، چندبار دیگه گفتید، ولی صدتا نگفتید.»
مامانی گفت:«یعنی چی؟، من گفتم یا نگفتم؟»
ما فقط نگاهش کردیم. جواب هم ندادیم. بعد یکدفعهای محمدحسین دمپاییاش را در آورد و همان جوری با پای کثیف و خاکی رفت روی فرش. مامانی هم جیغ کشید:«کجا داری میری با اون پاهات؟»
قسمت: سی و سوم
داستان های
یک قل ؛ دو قل
طاهره ایبد
من ترسیدم. ولی محمدحسین دوید و رفت روی مبل نشست و پایش را هم هی کشید روی فرش که خاکش را پاک کند. بعد هم گفت:«کو؟ کو؟ دیگه تمیز شد.»
مامانی بیشتر عصبانی شد و باز دوباره داد زد:«پاهای کثیفت رو نمال رو فرش. خدایا از دست اینا ذلّه شدم.»
من گفتم:«مامانی ذلّه یعنی چی؟»
مامانی داد زد:«برو ببینم، وقت گیر آورده.»
من ناراحت شدم. بعد مامانی رفت که حساب محمدحسین را برسد. من هم تندی دویدم توی دستشویی و پاچة شلوارم را زدم بالا و شلنگ را گرفتم روی پاهایم. شلوارم خیسخیس شد. بعد رفتم سر شیر دستشویی و آب را باز کردم. قدم خوب نمیرسید به دستشویی. به زور به زور دستم را پر آب کردم و ریختم روی صورتم. آبهای بدجنس توی دستم نمیایستادند و فرار میکردند. هر دفعه که دستم را میگرفتم زیر آب، آب از زیر دستم راه میافتاد و میرفت توی آستینم و میرفت زیر بغلم و میرفت روی بدنم و من یک جوری میشدم. دیگر پیراهنم هم خیس شد. کلهام هم خیس شد. وقتی دیگر تمیز شدم، شیر آب را بستم و از دستشویی آمدم بیرون. محمد حسین با خیال راحت رفته بود روی مبل نشسته بود. مامانی گفت:«پاشو، پاشو. ببینم از رو مبل، همه جا رو کثیف کردی. من باید حسابی شما رو تا رو تنبیه کنم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 42صفحه 12