
کمر بابایی مثل خیابان صاف صاف نبود، هی بالا و پایین میشد و من هی میخواستم سُر بخورم و بیفتم، برای همین دستم را گرفتم به دیوار.
بابایی هم هی میگفت: ((آخیش! آخیش! پات دردنکنه.))
محمد حسین اخمهایش را کرده بود توی هم ونشسته بود. من هم دیگه حوصلهام تمام شد، به بابایی گفتم: ((من خسته شدم.))
بابایی گفت: ((خب حالا که بچۀ خوبی بودی و روکمر بابایی راه رفتی، بشین رو کمرم.))
وقتی بابایی به من گفت بچۀ خوب، من خیلی خوشم میآمد، برای همین هم حرفش را گوش کردم و نشستم روی کمرش. بابایی گفت: ((محکم منو بگیر.))
من هم محکم محکم بابایی را گرفتم و بابایی دو لا شد و چهار دست و پا توی اتاق راه رفت و هی گفت: ((پی تی کو، پی تی کو.))
بابایی که اسب من میشد، من خیلی خوشم میآمد، کلّی مزه میداد. من خندیدم و گفت: ((تندتر، تندتر.))
بعد بابایی تندتر دور اتاق دوید و من بیشترتر خندیدم. محمد حسین همین جوری ما را نگاه میکرد و بعد گفت: ((من هم میخوام سوار بشم.))
بابایی گفت: ((نمیشه، وقتی گفتم روی کمرم راه برو، حرف گوش نکردی.))
محمد حسین داد و بیداد کرد و هی پایش رو کوبید: زمین و گفت: ((منم میخوام پی تی کو کنم.))
بابایی گفت: ((نمیشه. حرف گوش نکردی، حرفت رو گوش نمیکنم.))
محمد حسین همان طور که گریه میکرد، گفت: ((خب حالا روی کمرت راه میرم.))
بابایی گفت: ((دیگه فایده نداره، خستگیام در رفت. باید همون اول میاومدی.))
محمد حسین بیشترتر گریه کرد، برای من شکلک درآورد. من هم برایش زبان در آوردم.
بعد مامانی گفت: ((گریه نکن، بیا خودم سوارت میکنم؛ ولی اول باید روی کمر من راه بری که حسابی خستهام.))
من حسین سرش را کج کرد، یعنی که باشد. بعد مامانی دولا شد و محمد حسین هم پی تی کو، پی تی کو کرد. به من بیشتر مزه میداد، آخر پی تی کوی من تندتر میرفت و هی مرا میانداخت بالا. محمد حسین هم هی به من نگاه میکرد و میگفت: ((پی تی کوی من بهتره.))
گفتم: نه خیر، مال من بهترتره، مثل اسب زورو میمونه.))
محمد حسین گفت: ((نه خیر اسب من بهترتره.)) بعد به مامانی گفت: ((تندتر برو حیوون.))
من هم به بابایی گفتم: ((تندتر حیوون، تندتر.)) آن وقت که ما این حرف را زدیم، یکدفعه مامانی و بابایی ایستادند و مامانی گفت: ((چی گفتید؟))
ما از ترس هیچی نگفتیم. بابایی گفت: ((بیاید پایین ببینم، این چه حرفی بود که زدید؟!))
ما باز هم هیچی نگفتیم. آخر حرف بدی زده بودیم. بعد آنها ما را پیاده کردند و گفتند: ((خودتون برید بازی.)) ما گفتیم: ((ببخشید.))
مامانی گفت: ((دیگه پی تی کو بی پی تی کو.))
دیگر هر کاری کردیم، آنها ما را سوار نکردند، آن وقت من و محمد حسین مجبور شدیم نوبتی پی تی کوی هم بشویم؛ ولی این جوری مزه نمیداد، هم پایمان به زمین نمیرسید و هم کمرمان درد میگرفت.
حیف که ما آن حرف را به مامانی و بابایی زدیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 43صفحه 13