مجله کودک 43 صفحه 25

آبراکساز کلاغ قارقار کرد: ((اشتباه کرده­ای! حالا به تو می­گویم که دلیلش چیست. تو حواس پرتی!)) اگر کسی موقع جادو کردن به هر چیز دیگری فکر کند، باید خودش جادو شده باشد! تو باید یک کمی هم بیشتر حواست را جمع کنی!)) جادوگر کوچولو گفت: ((این طور فکر می­کنی؟)) بعد، ناگهان کتاب جادو را بست. خشمگین فریاد زد: ((حق با توست! این درست است که حواسم سرجایش نیست. و چرا نیست؟)) خشمگین به کلاغ نگاه کرد و ادامه داد: ((چون ناراحت هستم!)) کلاغ تکرار کرد: ((ناراحت؟ از کی؟)) جادوگر کوچولو گفت: ((من ناراحتم، چون امشب، شب گردهمایی جادوگران است. امروز همۀ جادوگرها برای رقص روی کوه ((بلوکزبِرگ)) یکدیگر را ملاقات می­کنند.)) - خب، که چه؟ - و جادوگرهای بزرگ می­گویند که من برای رقص جادوگری هنوز خیلی کوچک هستم. آنها نمی­خواهند که من هم به کوه بلوکزبرگ بروم و با آنها برقصم! کلاغ سعی کرد که او را دلداری بدهد و گفت: ((ببین - تو درصد و بیست و هفت سالگی نمی­توانی توقع داشته باشی که جادوگرهای بزرگ تو را بزرگ و کامل بدانند. اگر بزرگتر بشوی، به همه چیز می­رسی.)) جادوگر کوچولو فریاد زد: ((چه حرفها! ولی من این بار می­خواهم آنجا باشم! حرفم را می­فهمی؟)) کلاغ قارقار کرد: ((وقتی کسی چیزی را نمی­تواند داشته باشد، باید فکر آن را از سرش بیرون کند. وقتی عصبانی باشی، چیزی فرق می­کند؟ منطقی باش! آخر می­خواهی چه کار کنی؟)) آن وقت جادوگر کوچولو گفت: ((می­دانم که چه کار کنم. امشب به کوه بلوکزبرگ می­روم!)) کلاغ وحشت کرد. - به کوه بلوکز برگ؟! جادوگرهای بزرگ تو را منع کرده­اند! آنها می­خواهند موقع رقص جادوگری غریبه میانشان نباشد.)) جادوگر کوچولو فریاد زد: ((بَه! خیلی چیزها ممنوع شده. ولی اگر بشود که گیر نیفتاد ...)) کلاغ پیش بینی کرد: ((آنها دستگیرت می­کنند!)) او جواب داد: ((آخ، چرت و پرت می­گویی!)) من تازه وقتی جادوگرهای دیگر وسط رقص هستند، قاطی آنها می­شوم. و همین که رقص­شان تمام شد، دوباره به خانه برمی­گردم. در شلوغی امشب که بر بلوکزبرگ حکمفرماست، کسی متوجه نمی­شود.)) (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 43صفحه 25