مجله کودک 45 صفحه 4

د مثل دوست کاجها از بهشت آمدهاند! با خواهر کوچکترم مینا، میان کاجها میدویدیم، هر وقت خسته و گرسنه میشدیم؛ پای کاج پیری مینشستیم. شیشه آبی ر ا که مادرمان، گردوهای پوست کنده را داخل آن شناور کرده بود ـ وسط میگذاشتیم. هر لقمه نانی را با نیمه گردویی چاشنی کرده و میخوردیم، بعد هم روبهروی هم می نشستیم و به کاجی تکیه میدایم. مینا به خوبی میدانست که من میخواهم مثل بابا حرف بزنم. مثل بابا به شهر داناییها سفر کنم. مثل بابا، سوغات روشنی برای دوستان ونزدیکان بیاورم. سفر بیهمسفر که خوب نیست، مینا سعی میکرد که مثل همیشه، همسفر من باشد. او خیلی خوشش میآمد از این که همراه من با کلمهها، دیداری تازه کند و دلش را که آفتابی بود، آفتابیتر سازد. آن روز هم، یکی از همین روزهای خوب و شیرین خدا بود که برای ما بچهها ذخیره کرده بود. در حالی کهمینا، غرق تماشای کاجها و آسمان آبی و چشمنواز از میان شاخ و برگها بود، از او پرسیدم: کاجها، همسایههای خوبی هستند! این طور نیست؟ نگاه کن چطور با مهربانی کنار هم ایستادهو به طرف خورشید قد کشیدهاند! کاجها و آدمها، دوست یکدیگرند! این طور نیست؟ نگاه کن چطور هوای شهر را تمیز و پاک نگاه داشته اند! و آسایش همگان را فراهم آوردهاند!کاجها ، صاحب خانههای مهربانی هستند! این طور نیست؟ نگاه کن چطور پرندهها را با آغوش گشاده پذیرفتهاند! کاجها، برای دیگران زندگی میکنند! این طور نیست؟ نگاه کن چطور مسافران خسته و از راه رسیده درکنار آنان آرام گرفتهاند و با نشاط بیشتر سفر را ادامه دادهاند! کاجها، از بهشت آمدهاند! این طور نیست؟ نگاه کن چطور سایههای دلپذیر دارند! نوشته همکار گرامی ما از قم. هدایتی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 45صفحه 4