مجله کودک 45 صفحه 24

هفتههای گذشته خواندید که... در خانه جادوگری در دل جنگل، جادوگر 127 سالهای زندگی میکرد! او روزی به کلاغش«آبراکساز» گفت که تصمیم دارد بدون اجازه جادوگرهای بزرگتر، در جشن گردهمایی جادوگران در کوه«بلوکزبرگ» شرکت کند. او مخفیانه خودش را به آنجا رساند و بین جادوگران قرار گرفت. اما سرانجام او را شناختند و برای مجازات پیش سلطان جادوگرها بردند. در آنجا سلطان جادوگرها به او گفت که اگر جادوگر خوبی باشد شاید تا سال دیگر به او اجازه شرکت در مراسم را بدهد. بعد هم به اصرار جادوگرهای دیگر، برای تنبیهش جاروی او را در آتش انداختند و او را پیاده به خانه فرستادند و .... دردسرهای جادوگر کوچولو قصه ئ.ست قسمت سوم نقشه های انتقام نویسنده: اوت فریدپرویسلر مترجم: سپیده خلیلی راه خانه طولانیتر و سختتر شد! جادوگر کوچولو سه شب و سه روز در راه بود. صبح روز چهارم، او با پاهای زخمی و کف کفشهایی که در اثر راه رفتن از بین رفته بود به خانه رسید. آبراکساز کلاغ به استقبالش آمد: «بالاخره برگشتی!» او روی دودکش خانه جادوگر نشسته و با نگرانی چشم از راه برنداشته بود، وقتی که او را از دور شناخت، جانش آرام گرفت. بالهایش را باز کرد و پرو بال زد، برای او ابراز احساسات کرد و قیل و قال به راه انداخت:«عجب کارهایی که نمیکنی! تو روزها برای خودت توی دنیا میکردی و من در خانه مینشینم و نمی دانم چه کنم!» او از روی یک پا به پای دیگری پرید و ادامه داد:«حالا چه شکلی شدهای! سر تا پا پر از گرد و خاک! در ضمن، چرا لنگانلنگان راه میروی؟ پیاده آمدهای؟ فکر کردم، جارو را با خودت بردهای!» جادوگر کوچولو آه کشید:«برده بودم.» آبراکساز قارقار کرد:«برده بودی؟ این حرف یعنی چه؟» ـ یعنی که از بین رفته. ـ جارو....؟ جادوگر کوچولو تکرار کرد:«.... از بین رفته...» حالا ذهن کلاغ روشن شد. سرش را کج کرد و گفت:«آنها تو را دستگیر کردند؟ این را که میشد پیشبینی کرد، اگر دستگیرت نمیکردند، من خیلی تعجب میکردم! ولی حق تو فقط همین بود.» همه چیز برای جادوگر کوچولو بیاهمیت بود. او به خواب فکر میکرد، خواب! خواب! لنگانلنگان به اتاق رفت و خودش را روی تختخواب انداخت. آبراکساز خشمگین فریاد زد:«هی! تو نمیخواهی دست کم لباسهای گرد و خاکیات را در بیاوری؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 45صفحه 24