مجله کودک 45 صفحه 25

ولی صدای خرخر او بلند شده بود. جادوگر تا صبح روز بعد، مثل یک موش خرما خوابید. وقتی بیدار شد، آبراکساز روی لبه تختخوابش چمباتمه زده بود. به قدر کافی خوابیدی؟ جادوگر کوچولو گفت:«اِی، تقریباً»، و خمیازه کشید. -پس حالا بالاخره میشود فهمید که چه اتفاقی افتاده؟ جادوگر کوچولو غرغر کرد:«اول صبحانه بخوریم! با شکم خالی نمیشود تعریف کرد.» آن وقت پشت سر هم و یک عالمه صبحانه خورد. وقتی که واقعاً دیگر نمیتوانست بخورد، بشقاب را کنار زد و ماجرا را تعریف کرد. در آخر، آبراکساز گفت:«پس تو با همه سهلانگاریات باز هم شانس آوردی! ولی حالا فراموش نکن که تا سال آینده جادوگر خوبی بشوی!» او قول داد:«من تلاش میکنم. از حالا دیگر روزی شش ساعت نه، بلکه روزی هفت ساعت تمرین میکنم. و به علاوه یک کار دیگری هم انجام میدهم. یک کار هم چنان مهم...» چه کاری؟ صورت جادوگر کوچولو در هم شد. خیلی خشمگین نگاه کرد، بعد با تأکید بر کلمه به کلمهاش توضیح داد:«من انتقام. میگیرم!» از کی؟ از خاله خانم رومپومپل! تمام اتفاقهایی که افتاد زیر سر این جانور بود! او مرا به جادوگرهای دیگر لو داد، فقط او! من پاهای زخمی و تخت کفشهای ساییدهام را هم مدیون او هستم! چه کسی دیگران را علیه من برانگیخت؟ اولین نفری که پیشنهاد کرد، سلطان جادوگرها مرا تنبیه کند کی بود؟ حتی گرفتن جارو هم برایش کافی نبود. باز هم شکایت میکرد و دست بردار نبود. کلاغ گفت:«واقعاً! این نشانه پستی آشکار اوست. ولی انتقام گرفتن...؟» جادوگر کوچولو آهی کشید:«من او را جادو میکنم که یک دماغ خوکی داشته باشد! و گوشهای خر و پاهای گوساله! زیر چانهاش یک ریش بزی. و به عنوان حسن ختام، روی پشتش یک دم گاو!» آبراکساز آه بلندی کشید:«دم گاو و ریش بزی؟ تو فکر میکنی که با این چیزها میتوانی رومپومپل پیر را کمی ناراحت کنی! او هم مثل تو یک جادوگر است. و با یک چرخش دست اینها را باطل میکند.» تو این طور فکر میکنی؟ جادوگر کوچولو دید که در این مورد با گوشهای خر و پاهای گوساله نمیشود کاری کرد و جواب داد:«حالا بگذار! یک فکر بهتری به سرم میزند! چیزی که خاله خانم رومپومپل دیگر نتواند کاری بکند! باور میکنی؟» آبراکساز جواب داد:«امکان دارد. من فقط میترسم که مبادا اگر بلایی به سر رومپومپل، جادوگر هوا بیاوری بدتر پشیمان شوی...» جادوگر کوچولو حیرت زده فریاد زد:«چه طوری؟» چون تو به سلطان جادوگرها قول دادهای که جادوگر خوبی بشوی و فکر میکنم، جادوگرهای خوب اجازه ندارند که کارهای بدی انجام دهند. این را توی سرت فرو کن! جادوگر کوچولو با تردید به کلاغ نگاه کرد و پرسید:«جدّی میگویی؟» آبراکساز گفت:«البته، اگر من جای تو بودم، بیشتر در این باره فکر میکردم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 45صفحه 25