مجله کودک 45 صفحه 29

آدمهای دنیا دو دستهاند. بعضی ها خیال میکنند میتوانند با پایشان، آفتاب را لگد کنند و بعضی هم باورشان نمیشود که بشود چنین کاری کرد. مردم دورو بر ما، آدمهای این شهر، همه خیال میکنند میتوانند آفتاب را زیر پایشان له کنند. من و «تو»، تنهاترین آدمهای این شهریم. فقط ماییم که هر روز صبح، پنجرهی خانه خشتیمان را به خاطر دیدار خورشید باز میکنیم و اجازه میدهیم کودک آفتاب، توی خانه بدود و روی زیرانداز ساده خانهمان بنشیند و با کودکانمان بای کند. آدمهای این شهر، پنجرهها را باز میکنند تا مطمئن شوند که از دست ما خلاص شدهاند یا نه. های!.... نان برایتان آوردهام. دست«فضّه» خادم خانه، نان را میگیرد. غبار خانه، از زمین بلند شده و اطراف حیاط میکردد. نان داغ، هزار دهان باز کرده است و حال بیمار خانه را میپرسد. مرد این خانه، قرار بوده حاکم شهر باشد؛ اما مردم، جلسه تشکیل دادهاند و تصمیم گرفتهاندکه کس دیگری حاکم باشد. کسی که کهنسال است و سالهاست که مردم شهر، او را میشناسند و همه میدانندکه او، مثل مرد این خانه، قهرمان هیچ جنگی نبوده و هیچ وقت«پیامبر» بزرگ شهر، درباره او نگفته است که :«او برادر من و جانشین من است» حالا، همین طور که این جا ایستادهام، مردم را میشمارم و از پشت پوزخندها و نگاههای عجیب و غریبشان تقسیمشان میکنم. یک دسته از آدمها، به روی خودشان نمیآورند و یک دسته هم که به روی خودشان میآورند، صدایشان در نمیآید. مرد خانه که میدید«حق» با اوست، نتوانست دروغ بگوید که خورشید را ندیده است. صدایش که بلند شد، همه کسانی که به روی خودشان نمیآوردند، ریختند پشت در خانهاش تا از زبان خودش بشنوند که حق با اوست و آن وقت به این بهانه که همه اهل شهر، یک چیز میگویند و او یک چیز دیگر، او را بکشند یا این که حرفش را پس بگیرد. بانوی این خانه، نقشه مردم را فهمید. برای همین هم نگذاشت مرد خانه، در را باز کند و خودش رفت پشت در. مردم هم که دیدند نقشهشان را نمیتوانند اجرا کنند، عصبانی شدند و هیزم ریختند پشت در و هیزمها را آتش زدند. در چوبی، آهسته آهسته سوخت. تنم درد گرفت. داغ شدم و احساس کردم خشتهای تنم سوختند. کمی بعد، یکیشان در را طوری باز کرد که لولایش بیرون آمد و بانوی خانه بین سینهی سنگی من و در نیم سوخته ماند. دستهای مرد را بستند و وقتی خواست خودش را به بانوی خانه برساند تا نفس آرامش، او ار آرام کند، غلاف شمشیر را کشیدند و بند غلاف، پنجه به گلوی مرد کشید و او را مجبور کرد سرش را برگرداند و دنبال اهل شهر برود.«نسیم» شهر مدینه برایم تعریف کرد که مرد خانه را کشانکشان به مسجد مدینه بردند و مجبورش کردند بگوید حق با او نیست و او فقط سکوت کرد و هیچ نگفت. سرت را بردار!...... من دیگر خیلی کهنه و قدیمی شده ام. مردم این شهر، خاطرههای مرا نمیخواهند و قرار است مرا خراب کنند و به جای این خانه، خانههای بزرگ بسازند. سرت را از شانهی خشتی و سنگیام بردار! من دیگر مثل گذشتهها نیستم..... تو از این جا که برگردی«حاجی» میشوی. یادت باشد بگویی که خانهی(ع) و فاطمه(س) را دیدهای.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 45صفحه 29