
دوچرخه
روزی روزگاری یک بچهای بود به نام پدرام. پدرام یه روزی خواست بره یه دوچرخه بخره. ولی مامانش گفت: ما فعلاً پول نداریم. پدرام آن قدر گریه کرد تا مامانش گفت: من برای شما تعریف میکنم که چرا نمیتوانیم دوچرخه بخریم. اونا لباسهاشون را پوشیدند و رفتند پارک جنگلی. اونجا پدرام و خواهرش لیلا و مامان و باباش بودند. لیلا از پدرام یه ذره بزرگتر بودند. پدرام خیلی شجاع بود، ولی لیلا از همه چیز میترسید. مامان با اونا حرف زد و به پدرام گفت که حالا باید قرضا شونو بدن و نمیتونن دوچرخه بخرن. پدرام خیلی فکر کرد. شب شد. اونا به منزل رفتند. فردا صبح لیلا و پدرام رفتند مدرسه و بابا و مامان رفتند سرکارشون. ظهر که شد مامان دنبال پدرام و لیلا رفت و اونا به منزل برگشتند. پدرام به مامانش گفت که من می خوام پولامو توقلک بریزم، وقتی خیلی زیاد شد، اونوقت با اون یه دوچرخه بخرم. مامان و پدرام و لیلا هر سه تاشون خیلی خوشحال شدن. چون فکر پدرام خوب بود.
خداحافظ تا قصۀ بعد.
نوشته و نقاشی: امین شریفان
6 سال و نیمه. تهران
مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 5