مجله کودک 46 صفحه 24

قصۀ دوست دردسرهای جادوگر کوچولو هفته­های گذشته خواندید که ... جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصۀ ما مخفیانه در جشن گردهمایی جادوگران در کوه ((بلوکزبرگ)) شرکت می­کند. اما جادوگر هوا، خاله خانم رومپومپل او را لو می­دهد. پس مجازاتش می­کنند و جارویش را در آتش می­اندازند، اما سلطان جادوگرها به او می­گوید که اگر جادوگر خوبی باشد، شاید اجازه شرکت در مراسم به او داده شود. جادوگر کوچولو پیاده، بدون جارو، به خانه برمی­گردد و در حالی که پاهایش از راه رفتن زیاد زخمی شده، به فکر انتقام می­افتد، اما کلاغش ((آبراکساز)) به او یادآوری می­کند که سلطان جادوگرها قول داده جادوگر خوبی باشد و ... قسمت چهارم شما جارو می­فروشید؟ نویسنده: اوت فرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی یک جادوگر کوچولو که پاهایش از راه رفتن زخمی شده، چه کار می­کند؟ پمادی از تخم سوسمار بی دندان و فضلۀ موش می­آورد، به اندازۀ یک مشت پُر، دندان کوبیدۀ خفاش در آن می­ریزد، هم می­زند و آن را روی آتش اجاق می­گذارد که بپزد. وقتی که از این پماد روی زخم­ها بمالد و در آن حال وردی از کتاب جادوگری را زمزمه کند، در چند لحظه پاهایش خوب می­شود. وقتی که پماد ورد جادویی اثر کرد، جادوگر کوچولو با خیال راحت گفت: ((خب، حالا این را که درست کردیم!)) آبراکساز پرسید: ((حالا دیگر شَل نمی­زنی؟)) او فریاد زد: ((خودت ببین!)) و با پاهای برهنه توی خانه رقصید. بعد کفش و جورابش را پوشید. کلاغ حیرت زده پرسید: ((می­خواهی بروی بیرون؟)) جادوگر کوچولو جواب داد: ((بله، تو هم می­توانی همراه من بیایی، به دهکده می­روم.)) آبراکساز گفت: ((دهکده دور است. فراموش نکن که دیگر جارویی نداری، باید راه بروی!)) - بله همین طور است! نمی­خواهم دیگر مجبور باشم که پیاده بروم. و چون دیگر نمی­خواهم پیاده بروم، پس مجبورم به دهکده بروم. - می­خواهی مرا دست بیندازی؟ - برای چه؟ می خواهم اگر مخالفتی نداشته باشی یک جارو بخرم. آبراکساز گفت: ((این یک چیز دیگری است، پس من هم حتماً با تو می­آیم. و گرنه ممکن است که تو دوباره مدت زیادی بیرون بمانی!)) راه دهکده به طو اریب از جنگل می­گذشت، راهی که در طول آن ریشه­های درختان بیرون آمده و صخره­های خرد شده، درختان شکسته و بر زمین افتاده و بوته­های درهم توت سیاه جنگلی پُر بود، برای آبراکساز کلاغ مهم نبود. او روی شانۀ جادوگر کوچولو نشست و فقط لازم بود، مواظب باشد که حواسش پرت نشود و شاخه­ای به سرش نخورد، ولی جادوگر، دائم پایش به ریشه­ها گیر می­کرد و سکندری می­خورد و گوشۀ دامنش به شاخه­ها گیر می­کرد. یک بار فریاد زد: ((چه راه ناجوری! فقط دلم گرم است که به زودی می­توانم دوباره جارو سورای کنم.))

مجلات دوست کودکانمجله کودک 46صفحه 24